گوشه ها یی از تاریخ ایران

بررسی گوشه هایی از تاریخ ایران

گوشه ها یی از تاریخ ایران

بررسی گوشه هایی از تاریخ ایران

ضحاک که بود؟ روانشناسی شخصیت ضحاک



شناسایی ضحاک بر اساس اشعار شاهنامه 


ضحاک که بود؟

پسر بد مراین پاکدل را یکی

کش از مهر بهره نبود اندکی

 

جهانجوی را نام ضحاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

 

کجا بیور اسپش همی خواندند

چنین نام بر پهلوی راندند

 

کجا بیور از پهلوانی شمار

بود بر زبان دری ده‌هزار

 

ز اسپان تازی به زرین ستام

ورا بود بیور که بردند نام

 

شب و روز بودی دو بهره به زین

ز روی بزرگی نه از روی کین

 

روانشناسی ضحاک

 

فردوسی در مقام یک روایتگر بزرگ و امانتدار تاریخ بشری اگر از،دشمن هم صحبت کند و دشمن یک خصلت مثبت داشته باشد  اوبه آن ویزگی اشاره میی کند. برای مثال ضحاک را دلیر ولی سبکسر و ناپاک می شمارد. کسی می تواند دلیر باشد ولی در ضمن نا پاک باشد. 

اصولا واژه ضحاک از ضحک عربی به معنی خنده می آید و بناب  این ضحاک  باید به شخص خنده رو اطلاق شود.

این شخص بیور اسب هم نام گرفته است. ولی فردوسی این بیورسب بودن را به اسبها نسبت می دهد و می گوید چون ضجاک ده هزار اسب داشته لیور اسب نام گرفته است.

این ضحاک بیورسب با شیطان ملاقاتی می کند و روح خود را به او تسلیم می کند:

 

چنان بد که ابلیس روزی پگاه

بیامد بسان یکی نیکخواه

 

دل مهتر از راه نیکی ببرد

جوان گوش گفتار او را سپرد

 

تعهد نامه ای بر ای شیطان

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

پس آنگه سخن برگشایم درست

 

جوان نیکدل گشت فرمانش کرد

چنان چون بفرمود سوگند خورد

 

که راز تو با کس نگویم ز بن

ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

 

شیطان موضوع دو کدخدا را پیش می کشد و پسر را به نابودی پدر فرمان می دهد و ضحاک پدر کشی راه می اندازد:

بدو گفت جز تو کسی کدخدای

چه باید همی با تو اندر سرای

 

چه باید پدرکش پسر چون تو بود

یکی پندت را من بیاید شنود

 

زمانه برین خواجهٔ سالخورد

همی دیر ماند تو اندر نورد

 

بگیر این سر مایه‌ور جاه او

ترا زیبد اندر جهان گاه او

 

برین گفتهٔ من چو داری وفا

جهاندار باشی یکی پادشا

 

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

ز خون پدر شد دلش پر ز درد

 

به ابلیس گفت این سزاوار نیست

دگرگوی کین از در کار نیست

 

شیطان می گوید : اگر پدر را نکشی از تعهدی که به من داده ای سرپیچی کرده ای!

بدوگفت گر بگذری زین سخن

بتابی ز سوگند و پیمان من

 

بماند به گردنت سوگند و بند

شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

 

سر مرد تازی به دام آورید

چنان شد که فرمان او برگزید

 

بپرسید کین چاره با من بگوی

نتابم ز رای تو من هیچ روی

 

بدو گفت من چاره سازم ترا

به خورشید سر برفرازم ترا

 

مر آن پادشا را در اندر سرای

یکی بوستان بود بس دلگشای

 

و پدر  شب بر ای عبادت بر می خیزد ولی...

 

گرانمایه شبگیر برخاستی

ز بهر پرستش بیاراستی

 

سر و تن بشستی نهفته به باغ

پرستنده با او ببردی چراغ

 

بیاورد وارونه ابلیس بند

یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

 

پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه

به خاشاک پوشید و بسترد راه

 

سر تازیان مهتر نامجوی

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

 

به چاه اندر افتاد و بشکست پست

شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست

 

به هر نیک و بد شاه آزاد مرد

به فرزند بر نازده باد سرد

 

همی پروریدش به ناز و به رنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج

 

چنان بدگهر شوخ فرزند او

بگشت از ره داد و پیوند او

فردوسی داستان پدر کشی ضحاک را از مردی دانا شنیده است که با تاریخ آشنایی داشته بود:

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان

 

که فرزند بد گر شود نره شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر

 

فردوسی گناه اصلی را به گردن مادر ضحاک می گذارد:

مگر در نهانش سخن دیگرست

پژوهنده را راز با مادرست

ض۸اک پست و فرومایه جای پدر را می گیرد:

فرومایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

 

به سر برنهاد افسر تازیان

بریشان ببخشید سود و زیان

 

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد