گوشه ها یی از تاریخ ایران

گوشه ها یی از تاریخ ایران

بررسی گوشه هایی از تاریخ ایران
گوشه ها یی از تاریخ ایران

گوشه ها یی از تاریخ ایران

بررسی گوشه هایی از تاریخ ایران

گنگاشی در زندگی کسروی تبریزی و چند پرسش مهم

گنگاشی در زندگی کسروی تبریزی

کسروی در کتاب تاریخ زندگیش می نویسد:

...خانوادۀ ما در تبریز خانواده ملایی بوده است‪ .‬از نیاکا نم نامهای چند تن را می‌دانم‪: .‬پدرم حاجی میرقاسم‪ ،‬پدر‬ ‫او میراحمد‪ ،‬پدر او میرمحمدتقی‌‪ ،‬پدر او میرمحمد بوده. میرمحمد و میرمحمدتقی و میراحمد هر سه عنوان ملایی و‬ ‫پیشوایی داشته‌اند‪.‬(میر به کسانی گفته می شود که از سادلت و از نسل پیامبر اسلام باشند.)

آقا میراحمد یکی از علمای نام آور می‌بوده که در هُکماوار و قَراملک و آن پیرامونها‪ ،‬مردم همه‬ ‫پیروی ازو می کرده‌اند‪ .‬مسجدی در هُکماوار ساخته که هم اکنون برپاست و بنام او مسجد آقا میراحمد خوانده‬ ‫می‌شود‪ 


پدر بزرگ من

.‬چنانکه شنیده‌ام او مرد بسیار فروتن و افتاده می‌بوده و با مردم مهربانی و غمخواری بسیار می‌نموده‪.‬‬ ‫‌هنگامیکه من بچه بودم با آنکه سی سال از زمان مرگ او گذشته بود‪ ،‬‌هنوز یاد او در میان مردم می‌بود و همیشه‬ ‫نام او را از زبانها می شنیدم و داستانها از مهربانی و غمخواری او با مردم گفته می شد‪ .‬مرگ او در سال ‪۱۲۸۷‬‬ ‫(قمری) بوده‪.‬‬

‫پسر پدر بزرگ من

پس از مرگ او پسر بزرگترش میرمحمد حسین جای او را می گیرد‪ .‬ولی برای درس به نجف میرود و سالها‬ ‫در آنجا درس می خواند و از شاگردان سید حسین کوکمری (مجتهد بنام آنزمان) که در کتابهای یادش هست‪،‬‬ ‫میبوده‪ ،‬و چون درس را به پایان رسانیده می‌خواهد به تبریز باز گردد‪ ،‬در همان روزها بدرود زندگی می‌گوید‪.‬‬

پدر من 

پسر کوچکترش که پدر من بوده‪ ،‬نخست زمانی درس خوانده و سپس در بازار به بازرگانی می پردازد و از‬ ‫ملایی دوری می‌گزیند‪ .‬از اینرو «مسجد و محکمه موروثی» تهی می‌ماند‪ .‬پدرم آرزومند می بود که فرزندی پیدا کند‬ ‫که جانشین پدرش گردد‪ ،‬و اینست هر پسری که زاییده میشود آنرا «میراحمد» مینامد و نامزد جانشینی می‌گرداند‪.‬‬ ‫

ولی این پسرها یکی پس از دیگری در می‌گذشته و مایه دلتنگی خانواده می‌گردیده‪ ،‬من «میراحمد» چهارم بودم که‬ ‫چون روز چهارشنبه هشتم مهر هزار و دویست و شصت و نه (‪ ۱۴‬صفر ‪ (۱۳۰۸‬زاییده شده ام‪ ،‬مرا نیز به آن جانشینی‌‬ ‫نامزد گردانیده و اینست با ارجمندی که کمتر فرزندی را تواند بود، ‬بزرگم می‌گردانیده‌اند‪ .‬عمه‌هایم مرا جانشین‬ ‫پدرشان دانسته رفتارِ بسیار پاسدارانه می کرده اند‪ .‬مادرم مرا از رفتن به کوچه و درآمیختن به بچگان دیگر بلکه از‬ ‫پرداختن به بازی هم باز میداشته‪.‬‬

در آن زمانها پسری را که گرامی داشتندی برایش نذرها کردندی‪ ،‬از اینگونه‪ :‬طوقی سیمین به گردنش‬ ‫انداختندی‪ ،‬در روزهای محرم رخت سفید (حسنی) یا رخت سیاه (حسینی) به تنش کردندی‪ ،‬شُله زرد یا حلوا بنام‬ ‫نذر او پخته به همسایگان و دیگران فرستادندی‪ .‬مرا نیز از این نذرها بوده است‪.‬‬

از زمان بچگی تا شش سالگی جز تراشیدن سرم و رنجی که از آن راه میبردم چیزی به یاد‬ ‫نمی دارم‪ .‬این سرتراشی در ایران تاریخچه ای داشته که به کوتاهی در اینجا یاد می کنم‪:‬‬

‫در زمان ساسانیان و در سده های نخست اسلام در ایران سر نمی تراشیده اند‪ .‬سپس که پارسایان و صوفیان‬ ‫پیدا شده اند (راست یا دروغ) از جهان روگردانیده و از خوشیها و آرایشهای آن دوری میجسته اند‪ .‬از جمله سرهای‬ ‫خود می تراشیده اند‪ 

.‬این سر تراشیدن برای بد نما گردانیدن خودشان می بوده‪ .‬ولی کم کم نشانۀ پارسایی شمرده‬ ‫شده و به مردم خوشنما افتاده‪ .‬کسی که می خواسته توبه کند و به پارسایی گراید‪ ،‬پیش از همه موهای سرخود‬ ‫میتراشیده‪ .‬از اینجا ما در کتابها می بینیم چون می خواهند توبه کردن کسی را گویند‪ ،‬می نویسند‪» :‬سر تراشید»‬ ‫(بعربی‌‪ :‬حلق رأسه‪ ،‬قص شعره)‪.‬‬

سپس این سرتراشی رواج یافته و همه کسانیکه دینداری و نیکوکاری می نموده اند‪ ،‬سرتراشیده اند‪ .‬شگفتر‬ ‫آنکه این زمان صوفیان بازگشته و گیس فرو هشته اند.

‪   آنروزی که مردم گیس میداشته اند‪ ،‬اینان (صوفیان)سر میتراشیده اند‬ ‫و چون مردم سر تراشیده اند‪ ،‬اینان گیس داشته اند‪ .‬دو رنگی با مردم را مایه خود نمایی و شناختگی دانسته اند‪.‬‬

در زمان ما در آذربایجان ملایان و سیدان و بازرگانان و بیشتر بازاریان و کشاورزان سر میتراشیدند و آنرا برای‬ ‫خود بایا‪ ‬می شماردند‪ .‬اگر کسی از اینان سر نتراشیدی همه به نکوهش برخاستندی و ملایان او را «فاسق» دانسته‬ ‫گواهیش را نپذیرفتندی‪ .‬

ولی سپاهیان و درباریان و بیشتر روستائیان و بسیاری از جوانان که به «مَشدیگری» ‫(لوتیگری‫) برخاستندی‪ ،‬جلو سر خود را تراشیده از پشت سر زلف می گزاردندی‪ .‬بسیاری نیز زلفهای بیخ گوشی‌‬ ‫می گزاردندی که «پیچک» (برجک) نامیده شدی‪.‬‬

سر مرا تراشیدند

باری من چون از یک خاندان ملایی و سیدی می بودم از پنج سالگی سر مرا تراشیدند‪ ،‬و این کار چون رنج‬ ‫می داشت و هر روزی که سلمانی برای تراشیدن سرم آمدی به من دشوار بودی‪ ،‬از این رو در یادم مانده است‪.‬‬ ‫در شش سالگی که پدرم به سفر رفته بود‪ ،‬من چون میدیدم کسانی از خویشان ما کتاب میخوانند و نامه هایی‌‬ ‫که از پدرم میرسد میخوانند‪ ،‬آرزو میکردم من نیز توانستمی‌‪ ،‬و چون مادرم میگفت‪ :‬باید به مکتب بروی و درس‬ ‫بخوانی تا خواندن اینها توانی‌‪ ،‬خواستار شدم که مرا به مکتب گزارند‪ .‬

یکروز مرا به مکتب بردند‪ .‬ولی چون تابستان‬ ‫می بود و من آنروز تشنگی کشیدم و آب برای خوردن نیافتم‪ ،‬و پس از نیمروز که آخوند خوابید دیدم شاگردان‬ ‫مگسها را می گیرند و پرهاشان میکنند و آزارشان می رسانند‪ ،‬از این کارها بدم آمد و از فردا دیگر نرفتم‪.‬‬


پدرم   شیعه بود و پارسا و اهل دعا ، نماز ،  قرآن و  نیکویی به مردم

چنانکه نوشتم پدر من درس خوانده بود ولی ملایی نکرده به بازرگانی می پرداختی و با آنحال به پارسایی نیز‬ ‫می کوشیدی‪ 

.‬شبهای زمستان پس از نیمه شب برخاسته تا دمیدن آفتاب با نماز و دعا و خواندن قرآن گذرانیدی‪ .‬در‬ ‫‌همان حال به دستگیری بینوایان و ناتوانان نیز بسیار کوشیدی‪ .‬در آن کوی ما که از شهر،‪ ‬دور و مردمش کشاورزان و‬ ‫رنج کشانند و بسیاری از خاندان ها کمچیز باشند‪ ،‬به بسیاری از آنها پول دادی و برای بچه ها و زنهاشان کفش و‬ ‫رخت خریدی و آوردی‪ .‬‌هر روز هنگام شام با یک دستمالی پر از کفش و رخت بخانه بازگشتی‌‪ .‬در این باره رفتار‬ ‫او کم مانند داشته و من بیش از این نستوده در می گذرم‪.‬‬

کیش او شیعی می بود‪ .‬ولی از بسیار چیزها دوری می جست‪ .‬در آن زمان کینه سنی و شیعی بسیار سخت‬ ‫می بود‪ .‬بویژه در آذربایجان که در سایه جنگ های ایران و عثمانی در زمان صفویان و کشتارها و تاراج هایی که‬ ‫شهرهای آذربایجان در آن پیشامدها دیده بودند‪ ،‬دلها پر ازکینه های سنیان می بود...

 

در‬ ‫زمان صفوی که آتش کینه در میان شیعی و سنی فروزان می بود‪ ،‬یکدسته از درویشان پیدا شده بودند که جلو اسب‬ ‫امیران و وزیران افتادندی و نام خلیفگان سه گانه و دیگران را به زشتی بردندی‪.‬‬

‫اینگونه نادانیها را از ایران‪ ،‬جنبش مشروطه پاک کرده است‪ ،‬و اینست ایرانیان باید پاس آن‬ ‫جنبش را دارند‪.‬‬

‫بهر حال پدر من از این رفتار بیخردانه مردم بیزار می بود‪ .‬بارها می گفتی‌‪» :‬قضیه شیخ عبیدالله نتیجه این کار‬ ‫زشت بود»‪ .‬شیخ عبیدالله کُرد در زمان ناصرالدین شاه برخاسته و به ساوجبلاغ و میاندوآب و ارومی تاخت آورده و‬ ‫کُردان در دیه‪ ‬‌ها و آبادیها آنچه می‌توانستند دریغ ‪ ‬نگفته بودند‪ .‬پستانهای زنان را بریده بودند‪ ،‬و من در یاد میدارم‬.


چند پرسش از کسروی:

حال که بخشی مهم از زندگی کسروی را از زبان و قلم او خواندیم لازم است که چند پرسش از آن از جهان رفته بپرسیم:

شما در نوشتجات خود  تشییع و شیعه بودن و شیعیان را می کوبید ، در حالی که پدر شما ، پدر بزرگ شما، و جد شما همه از سادات ،روحانیون و شیعه بودند و همه افراد خوب و نیکوکاری بودند که یاد آنها سالها پس از مرگشان در دلهای مردمان بود. 

پدر شما شیعه بود، اهل نماز و قرآن و دعا و نیایش با خدا بود و نیکوکار و فروتن بود و همواره رفتار و کردار خوب او در نظر و یاد شما ماننده است ،

آیا  شیعه گری هیچ تاثیری در این همه نیکویی اخلاقی در آنان نداشته بود؟

آیا یک مکتب فکری می تواند نسل اندر نسل انسانها نیکو رفتار و پاکدامن و در خدمت مردم بوجود آورد و لی خود آن مکتب فکری  باطل و دروغ و بد و نادرست باشد؟

آقای کسروی اصلا می دانی خودت چه نوشته ای؟

آقای کسروی اگر پدر خوب و نیکوکار شما تا صبح به خواندن  قرآن و کتاب دعا مشغول بود که همه اش  در یاد شما مانده ، پس شما چطور قرآنها و کتابهای دعا را به آتش کشیدی؟ 

آیا این همان آتش زدنی نیست که شادروان پرفسور هشترودی در آنجا حضور یافت و به شما اعتراض کرد که جرا شما کتابهای داستان و رمان را آتش میزنی و فایده این کتابهای داستان و رملن را برایت شرح داد آنها را آتش نزدی و گفتی: مااین را ندانسته بودم.

-آقای  کسروی از کجا معلوم که بقیه اش را دانسته  بود ی؟

-آقای کسروی شما در آخر کار ، خود دینی بنام پاکدینی ساختی و گفتی : مشرق زمین را دین باید!

امیر تهرانی

ح.ف