گوشه ها یی از تاریخ ایران

گوشه ها یی از تاریخ ایران

بررسی گوشه هایی از تاریخ ایران
گوشه ها یی از تاریخ ایران

گوشه ها یی از تاریخ ایران

بررسی گوشه هایی از تاریخ ایران

کنکاشی در زندگی کسروی تبریزی و پرسشهای بی جواب


کنکاشی در زندگی کسروی تبریزی و پرسشهای بی جواب


 کسروی در کتاب زندگی نامه خود می نویسد:

...خانوادۀ ما در تبریز خانواده ملایی بوده است‪ .‬از نیاکا نم نامهای چند تن را می‌دانم‪: .‬پدرم حاجی میرقاسم‪ ،‬پدر‬ ‫او میراحمد‪ ،‬پدر او میرمحمدتقی‌‪ ،‬پدر او میرمحمد بوده. میرمحمد و میرمحمدتقی و میراحمد هر سه عنوان ملایی و‬ ‫پیشوایی داشته‌اند‪.‬(میر به کسانی گفته می شود که از سادلت و از نسل پیامبر اسلام باشند.)

آقا میراحمد یکی از علمای نام آور می‌بوده که در هُکماوار و قَراملک و آن پیرامونها‪ ،‬مردم همه‬ ‫پیروی ازو می کرده‌اند‪ .‬مسجدی در هُکماوار ساخته که هم اکنون برپاست و بنام او مسجد آقا میراحمد خوانده‬ ‫می‌شود‪ 


پدر بزرگ من

.‬چنانکه شنیده‌ام او مرد بسیار فروتن و افتاده می‌بوده و با مردم مهربانی و غمخواری بسیار می‌نموده‪.‬‬ ‫‌هنگامیکه من بچه بودم با آنکه سی سال از زمان مرگ او گذشته بود‪ ،‬‌هنوز یاد او در میان مردم می‌بود و همیشه‬ ‫نام او را از زبانها می شنیدم و داستانها از مهربانی و غمخواری او با مردم گفته می شد‪ .‬مرگ او در سال ‪۱۲۸۷‬‬ ‫(قمری) بوده‪.‬‬

‫پسر پدر بزرگ من

پس از مرگ او پسر بزرگترش میرمحمد حسین جای او را می گیرد‪ .‬ولی برای درس به نجف میرود و سالها‬ ‫در آنجا درس می خواند و از شاگردان سید حسین کوکمری (مجتهد بنام آنزمان) که در کتابهای یادش هست‪،‬‬ ‫میبوده‪ ،‬و چون درس را به پایان رسانیده می‌خواهد به تبریز باز گردد‪ ،‬در همان روزها بدرود زندگی می‌گوید‪.‬‬

پدر من 

پسر کوچکترش که پدر من بوده‪ ،‬نخست زمانی درس خوانده و سپس در بازار به بازرگانی می پردازد و از‬ ‫ملایی دوری می‌گزیند‪ .‬از اینرو «مسجد و محکمه موروثی» تهی می‌ماند‪ .‬پدرم آرزومند می بود که فرزندی پیدا کند‬ ‫که جانشین پدرش گردد‪ ،‬و اینست هر پسری که زاییده میشود آنرا «میراحمد» مینامد و نامزد جانشینی می‌گرداند‪.‬‬ ‫

ولی این پسرها یکی پس از دیگری در می‌گذشته و مایه دلتنگی خانواده می‌گردیده‪ ،‬من «میراحمد» چهارم بودم که‬ ‫چون روز چهارشنبه هشتم مهر هزار و دویست و شصت و نه (‪ ۱۴‬صفر ‪ (۱۳۰۸‬زاییده شده ام‪ ،‬مرا نیز به آن جانشینی‌‬ ‫نامزد گردانیده و اینست با ارجمندی که کمتر فرزندی را تواند بود، ‬بزرگم می‌گردانیده‌اند‪ .‬عمه‌هایم مرا جانشین‬ ‫پدرشان دانسته رفتارِ بسیار پاسدارانه می کرده اند‪ .‬مادرم مرا از رفتن به کوچه و درآمیختن به بچگان دیگر بلکه از‬ ‫پرداختن به بازی هم باز میداشته‪.‬‬

در آن زمانها پسری را که گرامی داشتندی برایش نذرها کردندی‪ ،‬از اینگونه‪ :‬طوقی سیمین به گردنش‬ ‫انداختندی‪ ،‬در روزهای محرم رخت سفید (حسنی) یا رخت سیاه (حسینی) به تنش کردندی‪ ،‬شُله زرد یا حلوا بنام‬ ‫نذر او پخته به همسایگان و دیگران فرستادندی‪ .‬مرا نیز از این نذرها بوده است‪.‬‬

از زمان بچگی تا شش سالگی جز تراشیدن سرم و رنجی که از آن راه میبردم چیزی به یاد‬ ‫نمی دارم‪ .‬این سرتراشی در ایران تاریخچه ای داشته که به کوتاهی در اینجا یاد می کنم‪:‬‬

‫در زمان ساسانیان و در سده های نخست اسلام در ایران سر نمی تراشیده اند‪ .‬سپس که پارسایان و صوفیان‬ ‫پیدا شده اند (راست یا دروغ) از جهان روگردانیده و از خوشیها و آرایشهای آن دوری میجسته اند‪ .‬از جمله سرهای‬ ‫خود می تراشیده اند‪ 

.‬این سر تراشیدن برای بد نما گردانیدن خودشان می بوده‪ .‬ولی کم کم نشانۀ پارسایی شمرده‬ ‫شده و به مردم خوشنما افتاده‪ .‬کسی که می خواسته توبه کند و به پارسایی گراید‪ ،‬پیش از همه موهای سرخود‬ ‫میتراشیده‪ .‬از اینجا ما در کتابها می بینیم چون می خواهند توبه کردن کسی را گویند‪ ،‬می نویسند‪» :‬سر تراشید»‬ ‫(بعربی‌‪ :‬حلق رأسه‪ ،‬قص شعره)‪.‬‬

سپس این سرتراشی رواج یافته و همه کسانیکه دینداری و نیکوکاری می نموده اند‪ ،‬سرتراشیده اند‪ .‬شگفتر‬ ‫آنکه این زمان صوفیان بازگشته و گیس فرو هشته اند.

‪   آنروزی که مردم گیس میداشته اند‪ ،‬اینان (صوفیان)سر میتراشیده اند‬ ‫و چون مردم سر تراشیده اند‪ ،‬اینان گیس داشته اند‪ .‬دو رنگی با مردم را مایه خود نمایی و شناختگی دانسته اند‪.‬‬

در زمان ما در آذربایجان ملایان و سیدان و بازرگانان و بیشتر بازاریان و کشاورزان سر میتراشیدند و آنرا برای‬ ‫خود بایا‪ ‬می شماردند‪ .‬اگر کسی از اینان سر نتراشیدی همه به نکوهش برخاستندی و ملایان او را «فاسق» دانسته‬ ‫گواهیش را نپذیرفتندی‪ .‬

ولی سپاهیان و درباریان و بیشتر روستائیان و بسیاری از جوانان که به «مَشدیگری» ‫(لوتیگری‫) برخاستندی‪ ،‬جلو سر خود را تراشیده از پشت سر زلف می گزاردندی‪ .‬بسیاری نیز زلفهای بیخ گوشی‌‬ ‫می گزاردندی که «پیچک» (برجک) نامیده شدی‪.‬‬

سر مرا تراشیدند

باری من چون از یک خاندان ملایی و سیدی می بودم از پنج سالگی سر مرا تراشیدند‪ ،‬و این کار چون رنج‬ ‫می داشت و هر روزی که سلمانی برای تراشیدن سرم آمدی به من دشوار بودی‪ ،‬از این رو در یادم مانده است‪.‬‬ ‫در شش سالگی که پدرم به سفر رفته بود‪ ،‬من چون میدیدم کسانی از خویشان ما کتاب میخوانند و نامه هایی‌‬ ‫که از پدرم میرسد میخوانند‪ ،‬آرزو میکردم من نیز توانستمی‌‪ ،‬و چون مادرم میگفت‪ :‬باید به مکتب بروی و درس‬ ‫بخوانی تا خواندن اینها توانی‌‪ ،‬خواستار شدم که مرا به مکتب گزارند‪ .‬

یکروز مرا به مکتب بردند‪ .‬ولی چون تابستان‬ ‫می بود و من آنروز تشنگی کشیدم و آب برای خوردن نیافتم‪ ،‬و پس از نیمروز که آخوند خوابید دیدم شاگردان‬ ‫مگسها را می گیرند و پرهاشان میکنند و آزارشان می رسانند‪ ،‬از این کارها بدم آمد و از فردا دیگر نرفتم‪.‬‬


پدرم   شیعه بود و پارسا و اهل دعا ، نماز ،  قرآن و  نیکویی به مردم

چنانکه نوشتم پدر من درس خوانده بود ولی ملایی نکرده به بازرگانی می پرداختی و با آنحال به پارسایی نیز‬ ‫می کوشیدی‪ 

.‬شبهای زمستان پس از نیمه شب برخاسته تا دمیدن آفتاب با نماز و دعا و خواندن قرآن گذرانیدی‪ .‬در‬ ‫‌همان حال به دستگیری بینوایان و ناتوانان نیز بسیار کوشیدی‪ .‬در آن کوی ما که از شهر،‪ ‬دور و مردمش کشاورزان و‬ ‫رنج کشانند و بسیاری از خاندان ها کمچیز باشند‪ ،‬به بسیاری از آنها پول دادی و برای بچه ها و زنهاشان کفش و‬ ‫رخت خریدی و آوردی‪ .‬‌هر روز هنگام شام با یک دستمالی پر از کفش و رخت بخانه بازگشتی‌‪ .‬در این باره رفتار‬ ‫او کم مانند داشته و من بیش از این نستوده در می گذرم‪.‬‬

کیش او شیعی می بود‪ .‬ولی از بسیار چیزها دوری می جست‪ .‬در آن زمان کینه سنی و شیعی بسیار سخت‬ ‫می بود‪ .‬بویژه در آذربایجان که در سایه جنگ های ایران و عثمانی در زمان صفویان و کشتارها و تاراج هایی که‬ ‫شهرهای آذربایجان در آن پیشامدها دیده بودند‪ ،‬دلها پر ازکینه های سنیان می بود...

 

در‬ ‫زمان صفوی که آتش کینه در میان شیعی و سنی فروزان می بود‪ ،‬یکدسته از درویشان پیدا شده بودند که جلو اسب‬ ‫امیران و وزیران افتادندی و نام خلیفگان سه گانه و دیگران را به زشتی بردندی‪.‬‬

‫اینگونه نادانیها را از ایران‪ ،‬جنبش مشروطه پاک کرده است‪ ،‬و اینست ایرانیان باید پاس آن‬ ‫جنبش را دارند‪.‬‬

‫بهر حال پدر من از این رفتار بیخردانه مردم بیزار می بود‪ .‬بارها می گفتی‌‪» :‬قضیه شیخ عبیدالله نتیجه این کار‬ ‫زشت بود»‪ .‬شیخ عبیدالله کُرد در زمان ناصرالدین شاه برخاسته و به ساوجبلاغ و میاندوآب و ارومی تاخت آورده و‬ ‫کُردان در دیه‪ ‬‌ها و آبادیها آنچه می‌توانستند دریغ ‪ ‬نگفته بودند‪ .‬پستانهای زنان را بریده بودند‪ ،‬و من در یاد میدارم‬.


چند پرسش از کسروی:

حال که بخشی مهم از زندگی کسروی را از زبان و قلم او خواندیم لازم است که چند پرسش از آن از جهان رفته بپرسیم:

شما در نوشتجات خود  تشییع و شیعه بودن و شیعیان را می کوبید ، در حالی که پدر شما ، پدر بزرگ شما، و جد شما همه از سادات ،روحانیون و شیعه بودند و همه افراد خوب و نیکوکاری بودند که یاد آنها سالها پس از مرگشان در دلهای مردمان بود. 

پدر شما شیعه بود، اهل نماز و قرآن و دعا و نیایش با خدا بود و نیکوکار و فروتن بود و همواره رفتار و کردار خوب او در نظر و یاد شما ماننده است ،

آیا  شیعه گری هیچ تاثیری در این همه نیکویی اخلاقی در آنان نداشته بود؟

آیا یک مکتب فکری می تواند نسل اندر نسل انسانها نیکو رفتار و پاکدامن و در خدمت مردم بوجود آورد و لی خود آن مکتب فکری  باطل و دروغ و بد و نادرست باشد؟

آقای کسروی اصلا می دانی خودت چه نوشته ای؟

آقای کسروی اگر پدر خوب و نیکوکار شما تا صبح به خواندن  قرآن و کتاب دعا مشغول بود که همه اش  در یاد شما مانده ، پس شما چطور قرآنها و کتابهای دعا را به آتش کشیدی؟ 

آیا این همان آتش زدنی نیست که شادروان پرفسور هشترودی در آنجا حضور یافت و به شما اعتراض کرد که جرا شما کتابهای داستان و رمان را آتش میزنی و فایده این کتابهای داستان و رملن را برایت شرح داد آنها را آتش نزدی و گفتی: مااین را ندانسته بودم.

-آقای  کسروی از کجا معلوم که بقیه اش را دانسته  بود ی؟

-آقای کسروی شما در آخر کار ، خود دینی بنام پاکدینی ساختی و گفتی : مشرق زمین را دین باید!

امیر تهرانی

ح.

انگلیسیها را بهتر بشناسیم!


انگلیسیها را بهتر بشناسیم

اخیرا در جایی خواندم که انگلیسیها چند ویژگی مخصوص به خود دارند:

۱- به همه کس و همه چیز بدبین هستند

۲- حتی در باورهای خرافی جنبه احتیاط را رعایت می کنند

و نویسنده کتاب روح ملتها می نویسد:

من از انگلیسیها متنفرم. اما نمی توانم انکار کنم که:

- یک انگلیسی یعنی فقط یک شخص و یک نفر

-دو نفر انگلیسی یعنی یک باشگاه فوتبال

-سه نفر انگلیسی یعنی امپراطوری بر یتانیا

چهارمی را من اضافه می کنم:

هر گز نمی توان تشخیص داد یک انگلیسی که سالها در محله شما زندگی می کند واقعا چکاره است.

اما گزارش تاریخی:

 «از دارالخلافۀ لندن»

از ویژگی‌های شگفت‌انگیز انگلیسی‌ها نظام شایسته‌سالار آن‌هاست. بسیار ساده‌انگارانه و مغرضانه است اگر گمان کنیم آن امپراتوری استعماری بریتانیا مفت و تصادفی پدید آمده بود. پیشگام بودن انگلیسی‌ها در «انقلاب صنعتی» نیز که یکی از مهم‌ترین نقاط عطف در تاریخ بشر است، تصادفی نبود. بعید است کسی تردیدی داشته باشد که جهان به دو مرحلۀ پیش و پس از انقلاب صنعتی تقسیم می‌شود. البته جهان غرب دیر یا زود به انقلاب صنعتی می‌رسید و هنر بریتانیا «پیشگامی»اش بود.

یکی از ویژگی‌های مدیریتی انگلیسی‌ها شایسته‌سالاری است. برای نمونه می‌توانیم به دورانی بازگردیم که سرآغاز پررنگ شدن حضور انگلیسی‌ها در ایران بود. وقتی به توانایی دیپلمات‌هایی که به ایران می‌آمدند می‌نگریم شگفت‌زده می‌شویم و البته این وجه شایستگی در بدبینی‌ای که بعدها در مورد انگلیسی‌ها در ذهن ایرانی‌ها نقش بست ناپدید شد. برای اینکه به این شگفتی پی ببریم، باید با یکی از دولتمردان نامدار قاجار همراه شویم: ابوالحسن خان ایلچی.

ابوالحسن خان شاید دنیادیده‌ترین دولتمردان ایرانی آن دوران بود. در دوران فتحعلی‌شاه و بعد محمدشاه دو بار سفیر ایران در انگلستان شد، در چند نقطۀ دیگر جهان هم سفیر بود و پیش از همۀ این‌ها چهار سال در هند بود. در امضای عهدنامه‌های گلستان و ترکمانچای نقش داشت، حتی اولین ایرانی بود که به برزیل رفت و دو دوره، روی هم ۱۵ سال، وزیر خارجۀ ایران بود. 

ابوالحسن بار نخست در ۱۸۰۹ از طرف فتحعلی‌شاه به عنوان سفیر به بریتانیا رفت. او در سفرنامه‌ای همۀ دیده‌ها و شنیده‌هایش را نوشت و نام آن را «حیرت‌نامه» گذاشت. اتفاقاً این عنوان بسیار مهم است. حتی به گمانم همین عنوان «حیرت‌نامه» وضع نظری ایرانیان در مواجهه با جهان مدرن را به طور خلاصه در یک واژه بیان می‌کند: «حیرت»! این حیرت هستۀ اولیۀ مواجهۀ ایرانیان با جهان مدرن بود و همین حیرت در دو قرن بعد یا به «سرسپردگی» و «خودباختگی» و «ازخودبیزاری» انجامید، یا به «نفرت» و «کینه» و «ستیزه‌جویی». اما جوهر اولیۀ مواجهۀ ایرانی با غرب همین «حیرت» بود، چون دستگاه نظری برای فهم آنچه را می‌دید نداشت. بگذریم...

وقتی ابوالحسن به دارالخلافۀ لندن رسید، نمایندۀ ویژه‌ای از سوی دولت انگلستان به استقبالش آمد. این مهماندار انگلیسی در بدو حضورش مهمان ایرانی را بهت‌زده کرد. او چنان با فصاحت و بلاغت به زبان فارسی سخن می‌گفت که ابوالحسن به شگفت آمد و دیگر حس نمی‌کرد در غربت است. این مواجهه را از زبان خود او بخوانید:

«... خبر رسید که اینک سِر گور اوزلی وارد خانۀ ما شده به قصر درآمد. چون چشمم به صورت او افتاده پنداشتم که سال‌هاست آشناست: آشنا داند صدای آشنا. و بعد از انعقاد محبت که تعارفات رسمی از قول شاه و وزیر اعظم به عباراتی خوش و بیانی دلکش در کمال فصاحت و بلاغت ادا نمود، حالِ من دگرگون شده، پایۀ قدر و مرتبۀ او را دریافتم و چنان پنداشتم که با یاران ایران همصحبتم. پس به چرب‌زبانی و شیرین‌بیانی گفت: من از جانب شاه میزبان و میهماندار شما مقرر شده‌ام. و در زبان فارسی چندان او را فصیح یافتم که بر من فرنگی بودن معزی‌الیه [= او] مشتبه شد. با خود گفتم: می‌شنیدم که جان جانان است / چون بدیدم هزارچندان است» («حیرت‌نامه»، ص ۱۳۰-۱۳۱).

اما همانجا ابوالحسن اشاره می‌کند که سر گور اوزلی نه فقط فارسی، که چند زبان دیگر هم می‌دانست: هندی، رومی [= ترکی]، بنگالی، ایتالیایی، فرانسوی، یونانی! ابوالحسن همان دم آرزو می‌کند که ای کاش این مرد فارسیدان سفیر انگلستان در ایران می‌شد و پس از ستایش فراوانِ او می‌گوید: «القصه چندان از زبان پادشاه و وزیراعظم عذرخواهی کرد که من خجل گشتم و هیچ دم و زبانی بی‌او رغبت به مصاحبت نمی‌کردم» و خدا را بسیار شکر می‌کند که چنین مصاحبی دارد.

(دیپلمات های انگلیسی دقیقا از طریق ارتباط بوسیله زبان محل ماموریت بدرون جامعه نفود می کنند.)

آرزوی ابوالحسن برآورده شد و وقتی به ایران بازمی‌گشت سر گور اوزلی نیز همراه او به ایران آمد و چهار سال سفیر بریتانیا در ایران بود.

 اوزلی در انعقاد پیمان گلستان مشاور طرف ایرانی بود، به ویژه به این دلیل که انگلستان گمان می‌کرد برای حفظ هند به ایران به منزلۀ سدی دفاعی در برابر توسعه‌طلبی روسیه نیاز دارد. شاید گمان کنید چنین دیپلمات شرق‌شناسی تصادفی انتخاب شده بود. 

اما جالب آنکه سفیر پیشین بریتانیا در ایران، سر هارفورد جونز نیز به زبان‌ها و فرهنگ‌های شرقی تسلط داشت و در کمپانی هند شرقی کار کرده بود و بعدها دو کتاب مهم دربارۀ ایران نوشت. و جانشین اوزلی که بود؟ جیمز موریه؛ نویسندۀ کتاب «حاجی‌بابا اصفهانی» که نیاز به معرفی ندارد؛ کتابی که از منابع مهم شناخت نیمۀ اول قاجار بشمار می رود.(البته همراه با پدر سوختگیها و کینه ورزیهای جیمز موریه)

منبع: به نقل از سایت  در جستجوی اسناد

امیر تهرانی

ح.ف

وقتی ایران صندلی نماینده انگلیس را اشغال نمود


وقتی ایران صندلی نماینده انگلیس را اشغال نمود

گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست ..
جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست .
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟

نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ... سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد.

منبع  در جستجوی اسناد

امیر تهرانی

ح.ف


در آن روز عاشورا در تبریز چه گذشت؟



در آن روز عاشورا در تبریز چه گذشت؟

...اما عاشورایی هم هست که کمتر کسی آن را به یاد دارد و آن عاشورای تبریز است، عاشورای سیاهِ ۱۲۹۰. بامداد، سربازان روس، تیرهای چوبی را علم می‌کردند تا آزادیخواهان تبریزی را بر دار کشند و با افتخار چوبۀ دارشان را به پرچم روسیه مزین می‌کردند... در آن عاشورا، در سربازخانۀ تبریز، روس‌های اشغالگر نُه نفر را به دار آویختند و این گوشه‌ای از ددمنشی آن‌ها در تبریز بود. بگذارید از دوازده روز پیش‌تر شروع کنیم، از بیست‌وهشتم آذر...

اصل بهانۀ تجاوزکاری روس‌ها از ماجرای مورگان شوستر آغاز شد که پیش‌تر درباره‌اش صحبت کرده‌ایم. پس از انقلاب مشروطه، ایرانیان مستشاری آمریکایی را به ایران آوردند تا امور مالی را سامان دهد. پس از چند ماه کاسۀ صبر روس‌ها لبریز شد و طی اولتیماتومی از دولت ایران خواستند شوستر از ایران اخراج شود. مجلسِ دوم مشروطه مقاومت می‌کرد، اما دولت، یا بهتر است بگوییم نایب‌السلطنه، ناصرالملک، مجلس را منحل کرد و اولتیماتوم را پذیرفت (یادمان باشد این سیاهکاری روس‌ها از آن ماجرای لیاخوف زشت‌تر بود). ناصرالملک این را درست تشخیص داده بود که هیچ تجاوزی از روس‌ها بعید نبود... به رغم پذیرش اولتیماتوم و اخراج شوستر، روس‌ها به شهرهای تبریز و انزلی و رشت قشون کشیدند. این بهانه‌ای بود تا بساط مشروطه را برچینند. اینجا می‌رسیم به آن ۲۸ آذر که قرار بود روایت تبریز را از آنجا آغاز کنیم...

روس‌ها تجاوز را ۲۸ آذر در تبریز با قتل چند نیروی نظمیه آغاز کردند. مجاهدان مشروطه‌خواه دست به مقاومت مسلحانه زدند، زیرا در برابر این سطح از تعدی گریزی از مقاومت نبود. آنها تا دوم دی پاسخ دندان‌شکنی به روس‌ها دادند و چیزی نمانده بود روس‌ها را به کل از شهر ریشه‌کن کنند. اما کنسول روسیه حیله کرد و در پی کشتار شنیع غیرنظامیان، گروهی از مردم از ترس جان بستگانشان به مجاهدان خرده گرفتند که بهتر است به این جنگ پایان دهند. از دیگر سو تهران هم توصیه می‌کرد جنگ ادامه نیابد.

مجاهدان تبریزی بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف ممکن را داشتند: در این معرکه زنان و کودکان و غیرنظامیان حضور داشتند. روس‌ها همگی سرباز و قزاق بودند، اگر کشته می‌دادند همه نظامی بودند، اما از این نقطه‌ضعف مجاهدان ناجوانمردانه استفاده کردند و به جان مردم عادی افتادند. به خانه‌ها وارد می‌شدند، مردم را با سیم به هم می‌بستند و در تنور خانه می‌انداختند. «ارعاب»... ارعاب اسلحۀ همیشگی روس‌ها بود، چه زمانی که حکومتشان تزاری بود و چه زمانی که بولشویک‌ها به اسم آزادی حکومت جدیدی برپا کردند. تنها یک دهه پس از انقلاب آزادیخواهانۀ روسیه، استالین قدرت را قبضه کرد و دوست و دشمن، رفیق و نارفیق را به جوخۀ اعدام سپرد. ارعاب روس‌ها در تبریز اثر کرد، دل‌های مردم و مجاهدان لرزید. حق داشتند. با دشمنی طرف بودند که در خانه‌شان می‌جنگید و به هیچ اصل اخلاقی پایبند نبود.

اما شهر هم یکدست نبود. هنوز بسیاری از مشروطه و مشروطه‌چی بیزار بودند و با این ارعاب اعتراضشان بلند شد. در نهایت رهبران مبارزان با کنسول روس صلح کردند. قرار شد مجاهدان از شهر بروند یا اسلحه را کنار بگذارند و به کار روزمره بپردازند. روس‌ها هم وعده دادند ماجرا را فراموش می‌کنند. به این ترتیب سوم دی شهر آرام شد، گروه اندکی از مبارزان از شهر رفتند و گروهی دیگر هم آرام گرفتند. اما غروب برفیِ چهارم دی ناگهان غرش توپ‌ها بر سر شهر آغاز شد و این غروب دلهره‌آور نشان می‌داد به زودی چه محشری در شهر برپا خواهد شد. لشکرهای تازه‌نفس روس رسیده بودند و نوبت عقده‌گشایی و کین‌خواهی روس‌ها بود. لشکرهای روس با توپخانۀ سنگین یکی یکی از ایروان و تفلیس به تبریز می‌رسید.

به این ترتیب، پنجم دی ۱۲۹۰ تبریز به دست روس‌ها افتاد. پنج سال بود تبریز برج و باروی آزادی‌خواهی بود. اما اینک تبریز دست حامی اصلی استبداد افتاد و متأسفانه هواداران استبداد هم‌پیمانی نانوشته‌ای با روس‌ها داشتند. هدف روس‌ها در اصل این بود که بساط مشروطه را از تبریز برچینند و با همدستان ایرانی خود شهر را تصاحب کنند. آن یار همدست که بود؟ «صمد خان»، مردی که در ددمنشی کم از اربابان روس خود نداشت و چند روز بعد با استقبال مخالفان مشروطه به شهر آمد. روس‌ها از هفتم دی بنا کردند به یافتن کسانی که با آن‌ها جنگیده بودند. نهم دی ثقةالاسلام، چهرۀ اصلی مقاومت تبریز را گرفتند و نیز شماری دیگر را.

و در آن عاشورای جانگداز روس‌ها آزادیخواهان تبریز را تنها به جرم دفاع از شهرشان به دار آویختند، از جمله ثقةالاسلام را. در پیوست، تلخ‌ترین صحنۀ اعدام را می‌بینید. ناخوشایند است، اما اگر نبینیم چطور بفهمیم چه بهای گزافی برای آزادی و مبارزه با متجاوزان پرداخته‌ایم؟

مهدی تدینی
منبع " سایت در جستجوی اسناد"

انتخاب امیر تهرانی

ح.ف

آن قدرپرچم ایرانی بر افرازم که پرچم شما در میانش گم شود.


آن قدرپرچم ایرانی بر افرازم که پرچم شما در میانش گم شود.

شنیدم در کتاب یکی از بزرگان انگلیس است که سفیرش در ایران گفت: روزی سواره در خیابان تهران می‌گذشتم. دیدم امیر با کوکبهٔ جلالش می‌گذرد. پیاده شدم. امیر ملتفت شد. ایستاد تا به او رسیدم. با یکدیگر به بازدید ساختمان قراول‌خانه‌ها رفتیم. دیدم بالای هر قراول‌خانه بیرقی از شیر و خورشید است‌. پرسیدم: مگر اینجا تهران و مرکز ایران نیست؟ گفت: چرا. گفتم: برای نشان دولت یک بیرق کافی است. این همه بیرق از چیست؟ گفت: آن قدر بیرق از ایران بلند کنم که بیرق شما در آن میان گم شود. دیدم عجب کلّهٔ غیور بلندهمّتی دارد.

منبع:[امیرکبیر و ناصرالدین‌شاه، به کوشش سید علی آل داود، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۳۹۸، ۵۴۳-۵۴۴]

امیر تهرانی

ح.ف