بررسی گوشه هایی از تاریخ ایران
بررسی گوشه هایی از تاریخ ایران
چرا مسلمان شدیم.
تقریبا ۹۹.۹۹ در صد انان که در این ارتباط اظهار نظر می کنند از اصل قضیه و از مصیبتهای مردم ای ان بی خبرند. در حقیقت نا خیلی فقیریم ، نه از لحاظ منابع طبیعی و پول ، بلکه بخاطر آن که ۹۰ در صد و حتی بیشتر ایر انیان از تاریخ خود بی اطلاعند به همین دلیل اشتباهات تاریخی را دوباره تکرار می کنند.
وقتی سپاه عرب گشنه وتشنه به ایر ان حمله آورد در ایران اوضاع رقت بار بود . پیش ازآن جنگهای یکصد ساله ایر ان و روم کمر اقتصاد و توان مالی کشور را شکسته بود.
خسر و پرویز به فلسطین حمله کرده و صلیب و گهواره مسیح را باخود به ایران آورده بود.
این کار مسیحیان غرب و امپراطوری مسیحی روم را تحریک کرد تا برای باز گیری مقدسات مسیحی از ایر انیان بسیج شوند و به ایران حمله کنند .
در داخل فرزند خسرو پرویز که از همسر مسیحی او بود بر علیه پدر شورش کردَو عده ای از درباریان هم با او شدند و آنگاه خسرو پرویز را نشاندند روی صندلی و هفده پسر او را به غیر از همان پسر کودتا چی در مقابل چشمان او سر بریدند. پس از مدتی پسر کودتاچی هم معدوم شد.
تا این که نوبت به پوراندخت و ایر اندخت رسید . زمانی که نوبت به پوراندخت رسید فرخ زاد سپهسالار لشگر ایران که در دوران پیری بود به پوراندخت تکلیف کرد که باید به همسری او در آید.
ولی پوراندخت جوان می خواست تا با یک افسر جوان از محافظان در بار خود ازدواج کند که بینشان علاقه ایجاد شده بود. فشارهای فرخ زاد باعث شد که پوراندخت و آن افسر جوان دست به قتل فرخ زاد بزنند و او را در محوطه کاخ شاهی کشتند.
در این هنگام سپاه گرسنه عرب در اطراف مرزهای ایر ان بود. وقتی رستم فرخ زاد سپهسالار ار تش شرق ایران رسید و به تیسفون آمد دریافت که پدرش را کشته اند. بنابر این او شب پوراندخت را به اجبار به همسری خود در آورد و فردا صبح دستور داد او را کردند. از سوی دیگر فرخ زاد بنابر آنچه که فروسی در شاهنامه می گوید اهل ستاره شناسی و طالع بینی بود همواره می گفت : " من در ستارگان و سیارات و آرایش اختران نگاه کرده و فهمیدهام طالع ایران در مقابل عربها در حال هبوط (سقوط) است.
آیا می خواهید با چنین طرز تفکری پیروزی بدست آید؟ بقیه ماجرا را از بان شخص دیگری بشنوید که از عوامل اسلام اوردن ایرانیان سخن گفته بود:
ایرانی چرا مسلمان شد؟
آن را باید در خود اسلام جست: الان برگردیم به آغاز اسلام، آن موقعی که ما هنوز در اواخر دوره ساسانیان زندگی می کنیم؛ اواخر (دوره) انوشیروان است و پیغمبر اسلام متولد شده (چند سال بعد - بیست سال، سی سال بعد- به بعثت مأمور شده). داستانی نقل می کنم، داستانی که فردوسی - که مدافع دوره ساسانیان است و زندگیاش را وقف دفاع از دوره ساسانیان کرده - نقل می کند: داستان کفشگر زاده.
انوشیروان به خاطر جنگ های بیهوده ای که همواره بین ایران و روم بوده، به پول نیازمند است و اعلام می کند که مردم کمک کنند.
ثروتمندان کمک می کنند، کفشگری می آید و به مأمور دولت عرضه می کند که من این همه ثروت دارم، املاک دارم و همه این ها را حاضرم بدهم؛ در برابر، یک اجازه بگیر که استثنائاً بچه من بتواند درس بخواند (در شاهنامه هست؛ در داستان انوشیروان نگاه کنید).
خبر به انوشیروان میرسد، انوشیروان که از نظر رشد و فرهنگ و از نظر عدالت در تاریخ مشهور است (به طور نسبی می گویم).
انوشیروان در موقعی که به شدت به این پول نیازمند است، رد می کند و استدلال می کند که چرا نباید بچه کفاش در جامعه من درس بخواند: می گوید که شاهزادگان و ما همواره به دبیران نیازمندیم (دبیران یعنی نویسندگان، اینها هم نویسندگان آن ها بودند و هم تقریباً مشاور بودند). اگر بچه کفاش برود درس بخواند، احتمالاً در درسش پیش میرود و ممکن است دبیر برجسته ای شود و بعد شاهزادگان به او احتیاج پیدا کنند ،
و دبیر شاهزادگان یا دبیر پادشاهان شوند و آنگاه شاهزادگان ساسانی نیازمند کفاش زادگان شوند و آن وقت نژاد، طبقه و کاست پستی، هممرتبه یک نژاد تخمه دار اصیل شود، و آنوقت مورد مشورت پادشاهان و شاهزادگان قرار بگیرد؛ کی؟ کسی که بچه یک کفاش است. نه! پولش را نمی خواهم و چنین اجازه ای هم نمی دهم!
من تعقیب کردم: همین بچه را در نظر بگیرید: او سمبل همه بچه ها در آن دوره است. پیغمبر اسلام در دوره انوشیروان متولد می شود، بنابراین بچه ای که پدرش آمد و همه ثروتش را داد تا از دولت اجازه بگیرد که بچهاش درس بخواند و بعد دولت، به جرم اینکه بچه کفاش بود، نداد و گفت نباید درس بخواند، تقریباً هم سن و سال پیغمبر اسلام است (چون او هم در زمان انوشیروان متولد می شود؛ ۳۰، ۴۰ سال بعد، که پیغمبر اسلام به پیغمبری مبعوث می شود، بچه همین کفاشی که شاهنامه فردوسی از او صحبت می کند، یک جوان ۳۰، ۴۰ ساله شده است). این بچه را، با اینکه پدرش ثروتمند بود و بزرگترین فداکاری را کرد و گفت همه هستی ام را می دهم، بگذارید بچه ام درس بخواند و ترقی کند، به جرم و گناه نابخشودنی کفاش زاده بودن، نگذاشتند[درس بخواند].
او الان ۳۰ ساله شده و در موقعی که اسلام به دنیا عرضه می شود، این عقده در او هست که، با اینکه وسیله داشت، و با همه فداکاری و همه میلی که پدرش داشت، در جامعه نگذاشتند درس بخواند و همین طور نادان و بی سواد ماند، در این دوره، این عقده در دل این بچه کفاش - که در شاهنامه فردوسی است - و همه بچه هایی که در طبقه او زندگی میکنند، هست.
یک مرتبه با شعار اسلام و دعوت اسلام به گوشش می خورد که همه تان با هم برابرید، برادرید، از یک منشاء هستید، هیچ کس دارای نزادی برتر از نژاد دیگر نیست، همه از خاک هستیم، همه از پدر و مادر واحدی هستیم، همه در برابر خدا برابریم، امتیاز به تقوی و پاکی و انسانیت است نه به تخمه و نژاد و تبار و هیچ چیز دیگر؛ همه این ها فرو میریزد
و بعد می شنود که وقتی در میان مسلمان ها وارد می شوید، امیر و سرباز و بالا و پایین، پیغمبر و صحابه و برده و خواجه اصلاً تمیز داده نمی شود و می بیند پیغمبر اسلام دارد عمداً تمام مظاهر اشرافیت در لباس و آرایش را از بین می برد، و حمله می کند که قباهای بلند را کوتاه کنید! آستین های بلند را که علامت اشرافیت است کوتاه کنید! ریش های بلند را که علامت اشرافیت است کوتاه کنید! یک قبضه بیشتر نباشد؛ بقیه اش در آتش است!
تمام این فرمان هایی که پیغمبر اسلام میدهد، برای جلوگیری از مظاهر اشرافیت و امتیاز افراد به نسبت افراد دیگر است، و بعد همین شکل برابری عمومی در زمان ابوبکر، در دوران عمر و بعد حفظ می شود. این به گوش همین بچه کفاش می رسد، که هیچ کس از هیچ امتیازی محروم نیست و هیچ کس دارای یک امتیاز خاص نیست، و بنابراین در حکومت اسلامی، در دین اسلام، او با اینکه یک بچه کفاش است، می تواند درس بخواند و او اسلام می آورد