جمشید شاه باستانی ایر ان و سرنوشت عجیب ا و *
جمشید یکی از سلاطین باستانی ایران است و سراسر زندگی وی آمیخته با افسانه میباشد چنانکه در بخش تا آخر بخش یسنای نهم اینطور آمده است. زردشت از هوم پرسید که ترا در میان مردمان، نخستین بار در این جهان مادی بیفشرد و چه پاداشی نصیب آن کس گردید. هوم در پاسخ گفت: نخستین بشری که مرا در این جهان مادی بیفشرد ویونگهان است در پاداش پسری مثل جمشید که دارنده رمه خوب و در میان مردمان دارای بلندترین مرتبه است و مانند خورشید درخشان است باو داده شد. جمشید در اوستا با دو صفت هووتوو (Hovatva) و سریره (Saryara) آمده است که اولی در تفسیر پهلوی و به هورمک یعنی دارنده گله و رمه خوب و دومی به معنی زیبا و خوشگل ترجمه شده. در گاتها یکبار از جمشید ذکری بمیان آمده و یم (Yama) خوانده شده است بعدها در بقیه قسمتهای اوستا جزء دوم یعنی خشئت به آن افزوده شده است. فردوسی با آنکه درباره این سلطان چون بسیاری از سلاطین و بزرگان بحثها بمیان آورده ولی درباره آغاز زندگی جمشید کاملاً ساکت است. در مورد اسلاف وی و بخصوص پدرش نکاتی در اوستا و آثار ابوریحان بیرونی و حمزه اصفهانی و همچنین در ادبیات سانسکریت دیده میشود که اگر بظاهر تا حدی مغایر هستند ولی در اصالت جمشد متفقالقولند. |
بنا بر مطالب شاهنامه فردوسی جمشید اولین کسی است که اسلحه آهنین ساخت و مبتکر استفاده از سلاح در نبرد میباشد چنانکه در جلد اول شاهنامه تحت عنوان پادشاهی جمشید هفتصد سال بود گوید:
ولی توجه وی فقط به امور جنگی نبوده بلکه به وضع اقتصادی و اجتناعی مردم توجه خاصی داشت. به امر وی بافتن پارچههای ابریشمی پیشرفت کرده دستور داد تا مردم جامههای ابریشمی بپوشند چنانکه فردوسی گوید:
از آنجا که مشاهده میکرد عدهای از مردم به پاکیزگی بیعلاقهاند لذا حمامهای عمومی به تأکید وی ساخته شد. ایجاد کاخهای بلند و همچنین خانههای بزرگ متعدد از جمله کارهائی است که به جمشید نسبت میدهند. برپا کردن جشن نوروز یکی دیگر از ابتکارات جمشید است فردوسی در این باره گویدک -
در همین جشنهای بزرگ بود که به توصیه جمشید در تالارهای بزرگ عود سوزانده میشد و مشک و کافور بکار میرفت. فردوسی گوید:
توجه این پادشاه به ملت و مردم و سلامت ایشان ویرا بر آن داشت تا عدهای طبیب در دوران حیات وی تربیت شده مردم را مداوا نماید. جمشید و می در روایات ملی آمده که جمشید کاشف می بوده است فردوسی جمشید را نخستین کسی نام میبرد که بادهگساری میکرده:
و نیز:
|
منوچهری در قصیدهای شراب را دختر جمشید نامیده و محل آن را خانه گرگان دانسته، مطلع قصیده اینست:
خیام در نوروزنامه کشف می را بیکی ار منسوبان جمشید بنام شاه شمیران نسبت داده است. کشف می بکسان دیگری نیز نسبت داده شده است. چنانکه در راحتهالصدور کشف می به کیقباد اسناد داده شده است. جمشید و جامجم در ادبیات فارسی جام جم و جام جهاننما هر دو یکی بوده و بمعنی جام کاشف اسرار میباشد.پیدایش جام را همه بزمان جمشید نسبت میدهند و آن را جام جم یعنی جمشید گفتهاند در بسیاری از اشعار فارسی مقصود از جام جم همان جام باده میباشد چنانچه حافظ گوید:
و یا:
***
در ادبیات فارسی بیشتر اوقات مقصود از جام جم همان جام جهاننماست و علت اینکه جام جهاننما را جام جم خواندهاند بعقیده دکتر معین بنا بر قانون تداعی معانی است چون ساختن جام به جمشید نسبت داده شده پس جام جهاننما را هم بنام جام جم میخوانند. بنابر روایات کتابهای دینی زرتشتی جمشید اولین کسی یوده که نگهبان جهان و نگهداری دین زرتشت به او سپرده شده، چنانکه در فردگرد دوم وندیداد اینطور آمده است. اهورامزدا با جمشید سخن گفته بود زرتشت از اهورامزدا پرسید ای خود پاک و مقدسی ای آفریدگار جهان در میان نوع بشر بعد از من گو با که نخستین بار مکالمه نمودی و دین اهورایی زرتشت را بکه سپردی آنگاه اهورامزدا گفت ای زرتشت پاک من در میان نوع بشر بغیر از تو نخستین بار با جم زیبا و دارنده رمه خوب مکالمه نموده و دین اهورایی زرتشت را بدو سپرده و گفتم ای جم زیبا من آئین خویش بتو برگذار میکنم. گرچه او این وظیفه سنگین را بعهده نمیگیرد ولی گیتی را سه بار افزایش و گشایش بخشیده و پاسبان جهان میشود. باغ بهشتی که جمشید ساخت احداث باغ ور (Vara) بنا بدستور اهورامزدا بدست جمشید بوده است به این معنی که اهورامزدا پیشبینی طوفانی را باسم مهر کوشا نموده و بجمشید دستور میدهد تا باغی بسازد که از هر چهار طرف به بلندی یک میدان اسب باشد و همچنین طویلهای که از هر طرف ببلندی هزار گام که در موقع بروز طوفان عدهای از مردم و چارپایان در آنجا سکنی دارند از این بلا در امان باشند. جمشید باغ مزبور را که بهمان طور که خواسته اهورامزدا بود حاضر نموده زیباترین زنان و مردان و اصیلترین چارپایان و خوشبوترین گیاهان و لذیذترین غذاها را به آن محل منتقل مینماید. طوفان مدت سه سال ادامه پیدا میکند همه جای ویران شده و مخلوقات نیز نابود میگردند آنوقت ساکنین باغ بیرون آمده و زمین را از نوع آباد میکنند. جمشید و نافرمانیهایش جمشید در اواخر زندگی بواسطه غرور و خودستائیهای فراوان و همچنین آموختن استعمال گوشت حیوانات به مردم جهت تغذیه مورد خشم و غضب الهی قرار گرفت. در این مورد فردوسی میگوید که در اواخر سلطنت بنای بدرفتاری گذارده و حتی از فرمان یزدان سرپیچید و خود را خالق نامید و در این راه چندان غلو کرد که گفت من بدعتگذار نیکیها هستم ولی مورد خشم الهی قرار گرفت و مردم نیز از وی روگردان شدند. زرتشت: جمشید مجرم بود در یسنای ۳۲ قطعه ۸ زرتشت او را از مجرمین نامیده میگوید «از همین گناهکاران است جم که از برای خوشنود ساختن مردمان گوشت خوردن به آنان آموخت در آینده تو ای مزدا باید میان من و او قضاوت کنی». نابودی جمشید جمشید پس از شکست از ضحاک مدت صد سال متواری بود تا آنکه بدست برادر خود با اره بدونیم شد چنانچه فردوسی گوید:
|
کسروی در کتاب تاریخ زندگیش می نویسد:
...خانوادۀ ما در تبریز خانواده ملایی بوده است .از نیاکا نم نامهای چند تن را میدانم
.پدرم حاجی میرقاسم ،پدر او میراحمد ،پدر او میرمحمدتقی ،پدر او میرمحمد بوده. میرمحمد و میرمحمدتقی و میراحمد هر سه عنوان ملایی و پیشوایی داشتهاند.
آقا میراحمد یکی از علمای نام آور میبوده که در هُکماوار و قَراملک و آن پیرامونها ،مردم همه پیروی ازو می کردهاند .مسجدی در هُکماوار ساخته که هم اکنون برپاست و بنام او مسجد آقا میراحمد خوانده میشود
پدر بزرگ
.چنانکه شنیدهام او مرد بسیار فروتن و افتاده میبوده و با مردم مهربانی و غمخواری بسیار مینموده. هنگامیکه من بچه بودم با آنکه سی سال از زمان مرگ او گذشته بود ،هنوز یاد او در میان مردم میبود و همیشه نام او را از زبانها می شنیدم و داستانها از مهربانی و غمخواری او با مردم گفته می شد .مرگ او در سال ۱۲۸۷ (قمری) بوده.
پس از مرگ او پسر بزرگترش میرمحمد حسین جای او را می گیرد .ولی برای درس به نجف میرود و سالها در آنجا درس می خواند و از شاگردان سید حسین کوکمری (مجتهد بنام آنزمان) که در کتابهای یادش هست، میبوده ،و چون درس را به پایان رسانیده میخواهد به تبریز باز گردد ،در همان روزها بدرود زندگی میگوید.
پدرم
پسر کوچکترش که پدر من بوده ،نخست زمانی درس خوانده و سپس در بازار به بازرگانی می پردازد و از ملایی دوری میگزیند .از اینرو «مسجد و محکمه موروثی» تهی میماند .پدرم آرزومند می بود که فرزندی پیدا کند که جانشین پدرش گردد ،و اینست هر پسری که زاییده میشود آنرا «میراحمد» مینامد و نامزد جانشینی میگرداند.
ولی این پسرها یکی پس از دیگری در میگذشته و مایه دلتنگی خانواده میگردیده ،من «میراحمد» چهارم بودم که چون روز چهارشنبه هشتم مهر هزار و دویست و شصت و نه ( ۱۴صفر (۱۳۰۸زاییده شده ام ،مرا نیز به آن جانشینی نامزد گردانیده و اینست با ارجمندی که کمتر فرزندی را تواند بود، بزرگم میگردانیدهاند .عمههایم مرا جانشین پدرشان دانسته رفتارِ بسیار پاسدارانه می کرده اند .مادرم مرا از رفتن به کوچه و درآمیختن به بچگان دیگر بلکه از پرداختن به بازی هم باز میداشته.
در آن زمانها پسری را که گرامی داشتندی برایش نذرها کردندی ،از اینگونه :طوقی سیمین به گردنش انداختندی ،در روزهای محرم رخت سفید (حسنی) یا رخت سیاه (حسینی) به تنش کردندی ،شُله زرد یا حلوا بنام نذر او پخته به همسایگان و دیگران فرستادندی .مرا نیز از این نذرها بوده است.
از زمان بچگی تا شش سالگی جز تراشیدن سرم و رنجی که از آن راه میبردم چیزی به یاد نمی دارم .این سرتراشی در ایران تاریخچه ای داشته که به کوتاهی در اینجا یاد می کنم:
در زمان ساسانیان و در صده های نخست اسلام در ایران سر نمی تراشیده اند .سپس که پارسایان و صوفیان پیدا شده اند (راست یا دروغ) از جهان روگردانیده و از خوشیها و آرایشهای آن دوری میجسته اند .از جمله سرهای خود می تراشیده اند .این سر تراشیدن برای بد نما گردانیدن خودشان می بوده .ولی کم کم نشانۀ پارسایی شمرده شده و به مردم خوشنما افتاده .کسی که می خواسته توبه کند و به پارسایی گراید ،پیش از همه موهای سرخود میتراشیده .از اینجا ما در کتابها می بینیم چون می خواهند توبه کردن کسی را گویند ،می نویسند» :سر تراشید» (بعربی :حلق رأسه ،قص شعره).
سپس این سرتراشی رواج یافته و همه کسانیکه دینداری و نیکوکاری می نموده اند ،سرتراشیده اند .شگفتر آنکه این زمان صوفیان بازگشته و گیس فرو هشته اند.
آنروزی که مردم گیس میداشته اند ،اینان (صوفیان)سر میتراشیده اند و چون مردم سر تراشیده اند ،اینان گیس داشته اند .دو رنگی با مردم را مایه خود نمایی و شناختگی دانسته اند.
در زمان ما در آذربایجان ملایان و سیدان و بازرگانان و بیشتر بازاریان و کشاورزان سر میتراشیدند و آنرا برای خود بایا[۲] می شماردند .اگر کسی از اینان سر نتراشیدی همه به نکوهش برخاستندی و ملایان او را «فاسق» دانسته گواهیش را نپذیرفتندی .ولی سپاهیان و درباریان و بیشتر روستائیان و بسیاری از جوانان که به «مَشدیگری» (لوتیگری) برخاستندی ،جلو سر خود را تراشیده از پشت سر زلف می گزاردندی .بسیاری نیز زلفهای بیخ گوشی می گزاردندی که «پیچک» (برجک) نامیده شدی.
سر مرا تراشیدند
باری من چون از یک خاندان ملایی و سیدی می بودم از پنج سالگی سر مرا تراشیدند ،و این کار چون رنج می داشت و هر روزی که سلمانی برای تراشیدن سرم آمدی به من دشوار بودی ،از این رو در یادم مانده است. در شش سالگی که پدرم به سفر رفته بود ،من چون میدیدم کسانی از خویشان ما کتاب میخوانند و نامه هایی که از پدرم میرسد میخوانند ،آرزو میکردم من نیز توانستمی ،و چون مادرم میگفت :باید به مکتب بروی و درس بخوانی تا خواندن اینها توانی ،خواستار شدم که مرا به مکتب گزارند .یکروز مرا به مکتب بردند .ولی چون تابستان می بود و من آنروز تشنگی کشیدم و آب برای خوردن نیافتم ،و پس از نیمروز که آخوند خوابید دیدم شاگردان مگسها را می گیرند و پرهاشان میکنند و آزارشان می رسانند ،از این کارها بدم آمد و از فردا دیگر نرفتم.
پدرم شیعه بود و پارسا و اهل دعا و نماز و قرآنو نیکویی به مردم
چنانکه نوشتم پدر من درس خوانده بود ولی ملایی نکرده به بازرگانی می پرداختی و با آنحال به پارسایی نیز می کوشیدی
.شبهای زمستان پس از نیمه شب برخاسته تا دمیدن آفتاب با نماز و دعا و خواندن قرآن گذرانیدی .در همان حال به دستگیری بینوایان و ناتوانان نیز بسیار کوشیدی .در آن کوی ما که از شهر، دور و مردمش کشاورزان و رنج کشانند و بسیاری از خاندان ها کمچیز باشند ،به بسیاری از آنها پول دادی و برای بچه ها و زنهاشان کفش و رخت خریدی و آوردی .هر روز هنگام شام با یک دستمالی پر از کفش و رخت بخانه بازگشتی .در این باره رفتار او کم مانند داشته و من بیش از این نستوده در می گذرم.
کیش او شیعی می بود .ولی از بسیار چیزها دوری می جست .در آن زمان کینه سنی و شیعی بسیار سخت می بود .بویژه در آذربایجان که در سایه جنگ های ایران و عثمانی در زمان صفویان و کشتارها و تاراج هایی که شهرهای آذربایجان در آن پیشامدها دیده بودند ،دلها پر ازکینه های سنیان می بود...
بهر حال پدر من از این رفتار بیخردانه مردم بیزار می بود .بارها می گفتی» :قضیه شیخ عبیدالله نتیجه این کار زشت بود» .شیخ عبیدالله کُرد در زمان ناصرالدین شاه برخاسته و به ساوجبلاغ و میاندوآب و ارومی تاخت آورده و کُردان در دیه ها و آبادیها آنچه میتوانستند دریغ نگفته بودند .پستانهای زنان را بریده بودند ،و من در یاد میدارم.
چند پرسش از کسروی:
شما در نوشتجات خود تشیع و شیعه بودن و شیعیان را می کوبید ، در حالی که پدر شما ، پدر بزرگ شما، و جد شما همه از سادات ،روحانیون و شیعه بودند و همه افراد خوب و نیکوکاری بودند که یاد آنها سالها پس از مرگشان در دلهای مردمان بود.
پدر شما شیعه بود، اهل نماز و قرآن و دعا و نیایش با خدا بود و نیکوکار و فروتن بود و همواره رفتار و کردار خوب او در نظر و یاد شما ماننده است ،
آیا شیعه گری هیچ تاثیری در این همه نیکویی اخلاقی در آنان نداشته بود؟
آیا یک مکتب فکری می تواند نسل اندر نسل انسانها نیکو رفتار و پاکدامن و در خدمت مردم بوجود آورد و لی خود آن مکتب فکری باطل و دروغ و بد و نادرست باشد؟
یا این که فقط این پدران شما چون د ر آینده به یک نفر مثل شما وصل می شدند و از خاندان شما بودند همه خوب در آمدند.
مثلا اگر در همسایگی شما هم خانواده ای بودند با همین مشخصات پدران شما ، ولی از نظر شما آنها آدمهای نادرست و جاهل و ضد بشر بودند؟
آقای کسروی اصلا می دانی خودت چه نوشته ای؟
آقای کسروی اگر پدر خوب و نیکوکار شما تا صبح به خواندن قرآن و کتاب دعا مشغول بود که همه اش در یاد شما مانده ، پس شما چطور قرآنها و کتابهای دعا را به آتش کشیدی؟
آیا این همان آتش زدنی نیست که شادروان پرفسور هشترودی در آنجا حضور یافت و به شما اعتراض کردکه جرا شما کتابهای داستان و رمان را آتش میزنی و فایده این کتابهای داستان و رملن را برایت شرح داد آنها را آتش نزدی و گفتی: مااین را ندانسته بودم.
-آقای کسروی از کجا معلوم که بقیه اش را دانسته بود ی؟
-آقای کسروی شما در آخر خود دینی بنام پاکدینی ساختی و گفتی : مشرق زمین را دین باید!چرا؟
- آقای کسروی خوب بود یادی هماز هم شهریان تبریزی و آذ ر بایجانی خود می کردی که در حملات دشمنان شیعه کشته شدند و در یک روز در همان آذربایجان حدود ده هزار نفر را به فرملن سلطان غیر شیعی سر بریدند.
امیر تهرانی
ح.ف
گنگاشی در زندگی کسروی تبریزی
کسروی در کتاب تاریخ زندگیش می نویسد:
...خانوادۀ ما در تبریز خانواده ملایی بوده است .از نیاکا نم نامهای چند تن را میدانم
.پدرم حاجی میرقاسم ،پدر او میراحمد ،پدر او میرمحمدتقی ،پدر او میرمحمد بوده. میرمحمد و میرمحمدتقی و میراحمد هر سه عنوان ملایی و پیشوایی داشتهاند.
آقا میراحمد یکی از علمای نام آور میبوده که در هُکماوار و قَراملک و آن پیرامونها ،مردم همه پیروی ازو می کردهاند .مسجدی در هُکماوار ساخته که هم اکنون برپاست و بنام او مسجد آقا میراحمد خوانده میشود
پدر بزرگ
.چنانکه شنیدهام او مرد بسیار فروتن و افتاده میبوده و با مردم مهربانی و غمخواری بسیار مینموده. هنگامیکه من بچه بودم با آنکه سی سال از زمان مرگ او گذشته بود ،هنوز یاد او در میان مردم میبود و همیشه نام او را از زبانها می شنیدم و داستانها از مهربانی و غمخواری او با مردم گفته می شد .مرگ او در سال ۱۲۸۷ (قمری) بوده.
پس از مرگ او پسر بزرگترش میرمحمد حسین جای او را می گیرد .ولی برای درس به نجف میرود و سالها در آنجا درس می خواند و از شاگردان سید حسین کوکمری (مجتهد بنام آنزمان) که در کتابهای یادش هست، میبوده ،و چون درس را به پایان رسانیده میخواهد به تبریز باز گردد ،در همان روزها بدرود زندگی میگوید.
پدرم
پسر کوچکترش که پدر من بوده ،نخست زمانی درس خوانده و سپس در بازار به بازرگانی می پردازد و از ملایی دوری میگزیند .از اینرو «مسجد و محکمه موروثی» تهی میماند .پدرم آرزومند می بود که فرزندی پیدا کند که جانشین پدرش گردد ،و اینست هر پسری که زاییده میشود آنرا «میراحمد» مینامد و نامزد جانشینی میگرداند.
ولی این پسرها یکی پس از دیگری در میگذشته و مایه دلتنگی خانواده میگردیده ،من «میراحمد» چهارم بودم که چون روز چهارشنبه هشتم مهر هزار و دویست و شصت و نه ( ۱۴صفر (۱۳۰۸زاییده شده ام ،مرا نیز به آن جانشینی نامزد گردانیده و اینست با ارجمندی که کمتر فرزندی را تواند بود، بزرگم میگردانیدهاند .عمههایم مرا جانشین پدرشان دانسته رفتارِ بسیار پاسدارانه می کرده اند .مادرم مرا از رفتن به کوچه و درآمیختن به بچگان دیگر بلکه از پرداختن به بازی هم باز میداشته.
در آن زمانها پسری را که گرامی داشتندی برایش نذرها کردندی ،از اینگونه :طوقی سیمین به گردنش انداختندی ،در روزهای محرم رخت سفید (حسنی) یا رخت سیاه (حسینی) به تنش کردندی ،شُله زرد یا حلوا بنام نذر او پخته به همسایگان و دیگران فرستادندی .مرا نیز از این نذرها بوده است.
از زمان بچگی تا شش سالگی جز تراشیدن سرم و رنجی که از آن راه میبردم چیزی به یاد نمی دارم .این سرتراشی در ایران تاریخچه ای داشته که به کوتاهی در اینجا یاد می کنم:
در زمان ساسانیان و در صده های نخست اسلام در ایران سر نمی تراشیده اند .سپس که پارسایان و صوفیان پیدا شده اند (راست یا دروغ) از جهان روگردانیده و از خوشیها و آرایشهای آن دوری میجسته اند .از جمله سرهای خود می تراشیده اند .این سر تراشیدن برای بد نما گردانیدن خودشان می بوده .ولی کم کم نشانۀ پارسایی شمرده شده و به مردم خوشنما افتاده .کسی که می خواسته توبه کند و به پارسایی گراید ،پیش از همه موهای سرخود میتراشیده .از اینجا ما در کتابها می بینیم چون می خواهند توبه کردن کسی را گویند ،می نویسند» :سر تراشید» (بعربی :حلق رأسه ،قص شعره).
سپس این سرتراشی رواج یافته و همه کسانیکه دینداری و نیکوکاری می نموده اند ،سرتراشیده اند .شگفتر آنکه این زمان صوفیان بازگشته و گیس فرو هشته اند.
آنروزی که مردم گیس میداشته اند ،اینان (صوفیان)سر میتراشیده اند و چون مردم سر تراشیده اند ،اینان گیس داشته اند .دو رنگی با مردم را مایه خود نمایی و شناختگی دانسته اند.
در زمان ما در آذربایجان ملایان و سیدان و بازرگانان و بیشتر بازاریان و کشاورزان سر میتراشیدند و آنرا برای خود بایا[۲] می شماردند .اگر کسی از اینان سر نتراشیدی همه به نکوهش برخاستندی و ملایان او را «فاسق» دانسته گواهیش را نپذیرفتندی .ولی سپاهیان و درباریان و بیشتر روستائیان و بسیاری از جوانان که به «مَشدیگری» (لوتیگری) برخاستندی ،جلو سر خود را تراشیده از پشت سر زلف می گزاردندی .بسیاری نیز زلفهای بیخ گوشی می گزاردندی که «پیچک» (برجک) نامیده شدی.
سر مرا تراشیدند
باری من چون از یک خاندان ملایی و سیدی می بودم از پنج سالگی سر مرا تراشیدند ،و این کار چون رنج می داشت و هر روزی که سلمانی برای تراشیدن سرم آمدی به من دشوار بودی ،از این رو در یادم مانده است. در شش سالگی که پدرم به سفر رفته بود ،من چون میدیدم کسانی از خویشان ما کتاب میخوانند و نامه هایی که از پدرم میرسد میخوانند ،آرزو میکردم من نیز توانستمی ،و چون مادرم میگفت :باید به مکتب بروی و درس بخوانی تا خواندن اینها توانی ،خواستار شدم که مرا به مکتب گزارند .یکروز مرا به مکتب بردند .ولی چون تابستان می بود و من آنروز تشنگی کشیدم و آب برای خوردن نیافتم ،و پس از نیمروز که آخوند خوابید دیدم شاگردان مگسها را می گیرند و پرهاشان میکنند و آزارشان می رسانند ،از این کارها بدم آمد و از فردا دیگر نرفتم.
پدرم شیعه بود و پارسا و اهل دعا و نماز و قرآنو نیکویی به مردم
چنانکه نوشتم پدر من درس خوانده بود ولی ملایی نکرده به بازرگانی می پرداختی و با آنحال به پارسایی نیز می کوشیدی
.شبهای زمستان پس از نیمه شب برخاسته تا دمیدن آفتاب با نماز و دعا و خواندن قرآن گذرانیدی .در همان حال به دستگیری بینوایان و ناتوانان نیز بسیار کوشیدی .در آن کوی ما که از شهر، دور و مردمش کشاورزان و رنج کشانند و بسیاری از خاندان ها کمچیز باشند ،به بسیاری از آنها پول دادی و برای بچه ها و زنهاشان کفش و رخت خریدی و آوردی .هر روز هنگام شام با یک دستمالی پر از کفش و رخت بخانه بازگشتی .در این باره رفتار او کم مانند داشته و من بیش از این نستوده در می گذرم.
کیش او شیعی می بود .ولی از بسیار چیزها دوری می جست .در آن زمان کینه سنی و شیعی بسیار سخت می بود .بویژه در آذربایجان که در سایه جنگ های ایران و عثمانی در زمان صفویان و کشتارها و تاراج هایی که شهرهای آذربایجان در آن پیشامدها دیده بودند ،دلها پر ازکینه های سنیان می بود...
بهر حال پدر من از این رفتار بیخردانه مردم بیزار می بود .بارها می گفتی» :قضیه شیخ عبیدالله نتیجه این کار زشت بود» .شیخ عبیدالله کُرد در زمان ناصرالدین شاه برخاسته و به ساوجبلاغ و میاندوآب و ارومی تاخت آورده و کُردان در دیه ها و آبادیها آنچه میتوانستند دریغ نگفته بودند .پستانهای زنان را بریده بودند ،و من در یاد میدارم.
چند پرسش از کسروی:
شما در نوشتجات خود تشییع و شیعه بودن و شیعیان را می کوبید ، در حالی که پدر شما ، پدر بزرگ شما، و جد شما همه از سادات ،روحانیون و شیعه بودند و همه افراد خوب و نیکوکاری بودند که یاد آنها سالها پس از مرگشان در دلهای مردمان بود.
پدر شما شیعه بود، اهل نماز و قرآن و دعا و نیایش با خدا بود و نیکوکار و فروتن بود و همواره رفتار و کردار خوب او در نظر و یاد شما ماننده است ،
آیا شیعه گری هیچ تاثیری در این همه نیکویی اخلاقی در آنان نداشته بود؟
آیا یک مکتب فکری می تواند نسل اندر نسل انسانها نیکو رفتار و پاکدامن و در خدمت مردم بوجود آورد و لی خود آن مکتب فکری باطل و دروغ و بد و نادرست باشد؟
آقای کسروی اصلا می دانی خودت چه نوشته ای؟
آقای کسروی اگر پدر خوب و نیکوکار شما تا صبح به خواندن قرآن و کتاب دعا مشغول بود که همه اش در یاد شما مانده ، پس شما چطور قرآنها و کتابهای دعا را به آتش کشیدی؟
آیا این همان آتش زدنی نیست که شادروان پرفسور هشترودی در آنجا حضور یافت و به شما اعتراض کردکه جرا شما کتابهای داستان و رمان را آتش میزنی و فایده این کتابهای داستان و رملن را برایت شرح داد آنها را آتش نزدی و گفتی: مااین را ندانسته بودم.
-آقای کسروی از کجا معلوم که بقیه اش را دانسته بود ی؟
-آقای کسروی شما در آخر خود دینی بنام پاکدینی ساختی و گفتی : مشرق زمین را دین باید!چرا؟
- آقای کسروی خوب بود یادی هماز هم شهریان تبریزی و آذ ر بایجانی خود می کردی که در حملات دشمنان شیعه کشته شدند و در یک روز در همان آذربایجان حدود ده هزار نفر را به فرملن سلطان غیر شیعی سر بریدند.
امیر تهرانی
ح.ف
هفت دشمن قسمخورده ایران(دشمنان مرئی)
۱- اسکندر مقدونی
شکست ایرانیان از اسکندر مقدونی در دوران پادشاهی داریوش سوم
ایران در طول تاریخش پنج هجوم بزرگ، وحشتناک و سیاه و خانمان بر افکن ر ا از سر گذرانده و اگر هر ملتی غیر از ملت غیرتمند ایران بود که در این سرزمین پهناور و دلاور پرور ساکن بود امروز نامی از این کشور باقی نمانده بود.
در بین مهاجمانی که جسارت کرده و به ایران حمله نمودند
اسکندر مقدونی نخستین آنان بوده است .
درباره اسکندر قضاوتهای متفاوت و متناقض زیادی وجود دارد. امروزه مابین محققان اتفاق نظر وجود ندارد که اسکندر حتما فرزند فیلیپ ساه مقدونیه بوده است. این نخستین خدشه ایست که به کارنامه اسکندر مقدونی وارد می شود.
در ایران باستان به او لقب «گجسته» به معنای ملعون (در زبان پهلوی) داده بودند که حقا شایسته همین لقب نیز می با شد.
بعد از اسلام برخی از نا اگاهان او را شخصیت قرآنی«ذوالقرنین» معرفی کردند که با توجه به متن آیات قرآن در این ارتباط این معرفی صد در صد نادرست بود. زیرا ذوالقرنین مورد نظر قران مردی مورد تایید الهی بوده که خداوند سبب ساز پیروزیهای او بوده است،
در حالیکه اسکندر مقدونی به شهادت تاریخ خود غربیها فردی همجنس باز، مشروب خوار حرفه ای و بی بند و بار بوده است.
متاسفانه برخی شاعران ما او را در «اسکندرنامه»ها ستوده اند و این خلاف حقیقت است. او از مقدونیه و یونان فقیر آن روز و به تحریک ارسطوی یونانی به ایر ان ثروتمند حمله کرد و این مهد تندن باستان را بهخاک و خون کشانید و ثروت این سرزمین را دزدیده و به یونان فرستاد.
البته خود فرصت نیافت و درمرز خاک ایران و در بدترین و ضع و حالت ممکن هلاک شد.
برخی علت مرگ او را هپاتیت می دانند که از بی بند و باریها و فساد اخلاقی او می توانست نشات گرفته باشد.
برخی دیگر از تاریخ نگاران مرگ او را انتقام ایرانیان از او می دانند که زهر در شرابش ریختند و به کامش زندگی را تلخ ساختند و در حقیقت شربت هلاک را بدین متجاوز خوراندند.
غرب همواره به ایران حسادت داشته است . حتی امروزه که خودشان غرق در ناز و نعمت هستند باز سخت ترین چهره خود را در برخورد با ایر ان و ایر انی نشان می دهند.
در آن ایام شکوه و عظمت کشور ایران چشم غربیهای فقیر و مسکین را خیره می ساخت. و زمانی که اسکندر گجسته بر سر کار آمد و متوجه شد که ضعف بر ارکان حکومت هخامنشی سایه انداخته شمشیر به مشت و توبره به پشت در حالی که یک پایش گیوه بود و پای دیگرش برهنه به ایر ان حمله کرد.
به هر حال، خود اسکندر هر کسی که بوده، عصر او اولین باری بود که یونانیها از زندگی دولت – شهری به زندگی تحت یک حکومت مرکزی رسیده بودند و حالا فکر انتقام از ایرانیها را که از زمان داریوش و خشایارشا مدام به آنها حمله میکردند، در سر داشتند. آنها اصلا ً چشم نداشتند پادشاهی بزرگ هخامنشی را ببینند.
اوضاع در آنروزگار چنین بود که اگر یک مسافر جوان که در آغاز زندگی بود و تصمیم داشت با اسب یک بار طول مرزهای ایران را طی بکند، شاید هرگز نمیتوانست تا پایان عمرش به نقطه شروع حرکت برسد.
ازسوی دیگر این ارسطو بود که همواره در کله اسکندر می دمید که براه افتد و فرهنگ یونانی را در جهان گسترش بدهد . چیزی که هر گز اتفاق نیفتد و اسکندر این را بهانه قرار داده و هر گز بر ای این کار به شرق حمله نکرد. بلکه او فقط برای چپاول آمده بود.
و از طرف دیگر مادر اسکندر که یک مالیخولیایی بود و خودش را یکی از نوادگان آشیل می دانست که قهرمان داستانی و افسانه بود میدانست پسر را بر ای تهاجم به ملتهای برتر اماده می کرد.
.متاسفانه آن زمان سایه غمبا ر و مستی آفرین ضعف بر حکومت هخامنشیها سایه افکنده بود .برای مثال داریوش سوم در حالی پادشاه شده بود که باگوس نامی– خواجه یونانی حرمسرا – او را شاه کرده بود تا خودش همه کاره باشد.
می گویند فیلیپ دوم به تحریک ایرانیها به قتل رسید که مدارک این حادًثه تایید شده نیست و اسکندر جوان 20 ساله به جایش نشست.
داریوش سوم که به «دارا» معروف بود، با توجه بهوحضور باکوس در درگاهش فکر می کرد که د
هیچ خطری اورا تهدید نمیکند.
با سکههای «پادشاه بزرگ» یونانیها هم از قبول پادشاهی اسکندر امتناع کردند و اسکندر درگیر یک جنگ داخلی شد که با خشونت تمام آن را سرکوب کرد و مثلا ً در «تب» هیچ مردی را زنده نگذاشت.
به اسکندر تلقین شده بود که بدنبال یک جنگ تروا ی دیگر باشد در بهار 334 قبل از میلاد، اسکندر در حالی که «ایلیاد» هومر را میخواند سوار بر کشتی شد و به سمت شرق حرکت کرد. اما اسکندر هیچ وقت از شرق برنگشت.غرش سهمگینی بر وجودش نشست که باعث شد در خاکی به آن حمله کرده بود سر به گور برد.
فجایع اسکندر مقدونی درایران مهد تمدن کهن
جنگ گرانیک (334 ق.م)
اسکندر همه بخش های به اصطلاح متمدن و نیمه متمدن اروپای آن روزگار تاریک را تسخیر کرد سوار بر اسب خود بنام «بوسیفال» شد ه و دد منشانه پا در مسیر شرق گذاشت.
اولین نبرد اسکندر با ایرانیها کنار رود گرانیک انجام شد. در این جنگ سپاه ایران شامل سواره نظام ایرانی بود که در خط مقدم بودند و پیاده نظام اجیر یونانی که ذخیره به حساب میآمدند.
ممنن، جنگ سالار یونانی به داریوش پیشنهاد کرد سپاه اسکندر را به داخل ایران بکشند و بعد راه تدارکات آنها را ببندند اما داریوش قبول نکرد.
ایرانیها این طرف رود گرانیک مستقر شدند و استراژی شان را روی حجم زیاد تیراندازی گذاشتند. اما پارمنیون، استراژیست سپاه اسکندر حمله مستقیم و گذشتن از رود را انتخاب کرد.
با این کار، صف تیراندازها به هم خورد.
خود اسکندر هم با حمله به قلب ارتش ایران و به قتل رساندن مهرداد داماد داریوش واز جلوی ایرانیهای در حالی که سوار بر همان بوسیفال منحوس بود فرار کرده بهسمت یونانیهای ذخیره در ارتش آنان رفت . آنها بسادگی شکست خورده و اسکندر جنگ را برنده شد.
متاسفانه بخت یاری نکرد چون بعد از این شکست ممنن تصمیم گرفته بود که ازمسیر دریا به مقدونیه حمله ببرد. زیرا آتنیها هم با او همراه بودند و ایران به این اقدام او امید زیادی بسته بود، اما ناگهان ممنن مرد و حمله او به سر انجام نرسید.
جنگ ایسوس
پس از اینشکست داریوش سوم ظرف یک سال سپاهی مرکب از ۶۰۰ هزار جنگجو ا
آماده ساخته و در ایسوس (در سوریه امروزی) منتظر اسکندر شد.
با توجه به آن که در یونان آتنیها شورش کرده بودند و اسکندر میخواست به کشورش برگردد. سپاه او خیلی اتفاقی با ایرانیها رو به رو شد.
محل جنگ یک دشت 2500 متری بود که برای لشکر بزرگ داریوش، زیادی کوچک بود. اسکندر هم دوباره با حمله مستقیم سپاه داریوش یک قمار دیگر کرد. سردارهای داریوش شجاعانه جنگیدند و حتی اسکندر را هم زخمی کردند،.
اما بار دیگر یک اتفاق بد شومی آورد و آن این بود که اسبهای سفید ارابه داریوش که بیشتر زیبایی داشتند تا توان رزمی، از بوی خون رم کردند و داریوش از ارابه افتاد. داریوش بلافاصله فرار کرد و با فرار داریوش روحیه سپاه از دست رفت.
اردوی ارتش غارت شد و مادر، همسر و دختر داریوش اسیر شدند. داریوش به اسکندر پیشنهاد صلح داد و خواست که تمام سرزمینهای غرب دجله را به او واگذار کند و دخترش استاتیرا را هم همسرش کند. طبیعی است که اسکندر جز مورد ازدواج با دختر «پادشاه بزرگ»، باقی شرایط را قبول نکرد. بعد از جنگ ایسوس، اسکندر به لبنان حمله کرد. شهر صیدا حضور او را پذیرفت اما مردم صور هفت ماه جلو سپاهیانش مقاومت کردند.
بعد از فتح صور، اسکندر همه مردم این شهر را قتل عام کرد. غزه هم ۲ ماه اسکندر را معطل کرد اما مصریها که از تسلط ایرانیان بر خودشان دل خوشی نداشتند، بدون مقاومت تسلیم شدند. کاهنهای مصری اسکندر را به معبد آمون بردند و او را پسر خدا نامیدند.
جنگ گواگمله (331 ق.م)
اسکندر با خیال راحت از مصر به سمت ایران حرکت کرد، از سوریه گذشت و وارد بینالنهرین شد. از دجله هم رد شد و به دشت گواگمله (جایی نزدیک شهر موصل امروزی) رسید. داریوش یک بار دیگر در برابر او صف آرایی کرد. تعداد دو سپاه مثل دو دفعه قبلی کاملا ً نابرابر بود؛ ۴۸۰ هزار ایرانی در برابر ۴۷ هزار یونانی.
این بار دشت گواگمله هم برای ارتش تیرانداز و ماهر داریوش جای خوبی برای مانور داشت. اما باز هم داریوش ضعف فرماندهیاش را نشان داد. او تمام ارتش را در یک خط صاف سازماندهی کرد؛ برعکس اسکندر و سردارانش که با آرایش مثلث اسپارتی، ارتششان را به سه قسمت تقسیم کردند و نوک مثلث که خود اسکندر هم در آن بود، باز با حمله مستقیم به قلب سپاه، جایی که داریوش در آنجا بود، باعث وحشت او شدند. داریوش دوباره فرار کرد و فرار او باعث به هم ریختن سپاه ایران شد. اسکندر تا چند فرسخ داریوش را تعقیب کرد؛ بعد هم بدون دردسر به شهر باستانی بابل رفت و آن شهر را بدون هیچ زحمتی تصرف کرد. بابل جایی بود که کورش بعد از تصرف آن، بنیانگذاری «امپراتوری» را اعلام کرد.
جنگ دروازه پارس (330 ق.م)
بعد از بابل، اسکندر به شوش رفت و بدون هیچ مقاومتی خزانه را خالی کرد. بعد هم راه افتاد به سمت تخت جمشید. سر راه با سپاه آریوبرزن رو به رو شد. دیگر از داریوش و تاکتیکهای غلطش خبری نبود. برای اولین بار، این ایرانیها بودند که تعدادشان کمتر از یونانیها بود.
آریوبرزن با ۲ هزار سرباز در برابر ۱۷ هزار یونانی در جایی نزدیک یاسوج، دو هفته مقاومت کرد. اسکندر با او همان کاری را کرد که ایرانیها در ترموپیل کرده بودند. سپاهش را فرستاد کوه را دور بزنند و از پشت به آریوبرزن حمله کنند. آریوبرزن هر چند شکست خورد، اما برای اولین بار اسکندر بیشتر از ایرانیها تلفات داد ( 4 هزار نفر در برابر 600 نفر ). داریوش فرار کرد و در جایی نزدیک مغان مرد. اسکندر بعدها دستور داد تا داریوش را در تخت جمشید دفن کنند، همان جایی که خودش بعد از فتح، آن را به آتش کشیده بود.
جنگ صخره سغدی ( 327 ق.م )
این آخرین مقاومت ایرانیها بود. اسکندر «پادشاه بزرگ» را شکست داده بود اما هنوز کسانی بودند که در برابر او ایستادگی کنند. در جایی در شمال افغانستان امروزی، بازمانده سپاه هخامنشی به فرماندهی سردارانی که حتی اسمشان هم در تاریخ ثبت نشده جنگیدند و تا آخرین نفرشان کشته شدند.
از آنجا که غرور همه وجود اسکندر را گرفته بود ژنرال جنگیاش، پارمنیون را کشت و از آن به بعد در هیچ جنگی پیروز نشد؛ تازه تمام شهرها و ایالتهای سابق ایران هم سر از تابعیت او برداشتند. اسکندر برای آرام کردن مغلوبانش که سر به قیام برداشته بودند از هند برگشت. از آن پس به ادمکشی جنون آمیز تن در داد و تا توانست مردم بی گناه را کشت تا آن که به ورطه بیماری شدید و زجر کش افتاد. وقتی به شتاب کالسکه حامل بدن نیمه بیهوش او را از شرق ایران به جنوب ع
غربی بودند و می خو استند او را به مقدونیه ببرند فرشته مرگ روح اش را از درون بدنش چنگال کش کرد و در اطراف مرز امروز ایران با عراق به هلاکت رسید.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف
هفت دشمن قسمخورده ایران(دشمنان مرئی)
۱- اسکندر مقدونی
شکست ایرانیان از اسکندر مقدونی در دوران پادشاهی داریوش سوم
ایران در طول تاریخش پنج هجوم بزرگ، وحشتناک و سیاه و خانمان بر افکن ر ا از سر گذرانده و اگر هر ملتی غیر از ملت غیرتمند ایران بود که در این سرزمین پهناور و دلاور پرور ساکن بود امروز نامی از این کشور باقی نمانده بود.
در بین مهاجمانی که جسارت کرده و به ایران حمله نمودند
اسکندر مقدونی نخستین آنان بوده است .
درباره اسکندر قضاوتهای متفاوت و متناقض زیادی وجود دارد. امروزه مابین محققان اتفاق نظر وجود ندارد که اسکندر حتما فرزند فیلیپ ساه مقدونیه بوده است. این نخستین خدشه ایست که به کارنامه اسکندر مقدونی وارد می شود.
در ایران باستان به او لقب «گجسته» به معنای ملعون (در زبان پهلوی) داده بودند که حقا شایسته همین لقب نیز می با شد.
بعد از اسلام برخی از نا اگاهان او را شخصیت قرآنی«ذوالقرنین» معرفی کردند که با توجه به متن آیات قرآن در این ارتباط این معرفی صد در صد نادرست بود. زیرا ذوالقرنین مورد نظر قران مردی مورد تایید الهی بوده که خداوند سبب ساز پیروزیهای او بوده است،
در حالیکه اسکندر مقدونی به شهادت تاریخ خود غربیها فردی همجنس باز، مشروب خوار حرفه ای و بی بند و بار بوده است.
متاسفانه برخی شاعران ما او را در «اسکندرنامه»ها ستوده اند و این خلاف حقیقت است. او از مقدونیه و یونان فقیر آن روز و به تحریک ارسطوی یونانی به ایر ان ثروتمند حمله کرد و این مهد تندن باستان را بهخاک و خون کشانید و ثروت این سرزمین را دزدیده و به یونان فرستاد.
البته خود فرصت نیافت و درمرز خاک ایران و در بدترین و ضع و حالت ممکن هلاک شد.
برخی علت مرگ او را هپاتیت می دانند که از بی بند و باریها و فساد اخلاقی او می توانست نشات گرفته باشد.
برخی دیگر از تاریخ نگاران مرگ او را انتقام ایرانیان از او می دانند که زهر در شرابش ریختند و به کامش زندگی را تلخ ساختند و در حقیقت شربت هلاک را بدین متجاوز خوراندند.
غرب همواره به ایران حسادت داشته است . حتی امروزه که خودشان غرق در ناز و نعمت هستند باز سخت ترین چهره خود را در برخورد با ایر ان و ایر انی نشان می دهند.
در آن ایام شکوه و عظمت کشور ایران چشم غربیهای فقیر و مسکین را خیره می ساخت. و زمانی که اسکندر گجسته بر سر کار آمد و متوجه شد که ضعف بر ارکان حکومت هخامنشی سایه انداخته شمشیر به مشت و توبره به پشت در حالی که یک پایش گیوه بود و پای دیگرش برهنه به ایر ان حمله کرد.
به هر حال، خود اسکندر هر کسی که بوده، عصر او اولین باری بود که یونانیها از زندگی دولت – شهری به زندگی تحت یک حکومت مرکزی رسیده بودند و حالا فکر انتقام از ایرانیها را که از زمان داریوش و خشایارشا مدام به آنها حمله میکردند، در سر داشتند. آنها اصلا ً چشم نداشتند پادشاهی بزرگ هخامنشی را ببینند.
اوضاع در آنروزگار چنین بود که اگر یک مسافر جوان که در آغاز زندگی بود و تصمیم داشت با اسب یک بار طول مرزهای ایران را طی بکند، شاید هرگز نمیتوانست تا پایان عمرش به نقطه شروع حرکت برسد.
ازسوی دیگر این ارسطو بود که همواره در کله اسکندر می دمید که براه افتد و فرهنگ یونانی را در جهان گسترش بدهد . چیزی که هر گز اتفاق نیفتد و اسکندر این را بهانه قرار داده و هر گز بر ای این کار به شرق حمله نکرد. بلکه او فقط برای چپاول آمده بود.
و از طرف دیگر مادر اسکندر که یک مالیخولیایی بود و خودش را یکی از نوادگان آشیل می دانست که قهرمان داستانی و افسانه بود میدانست پسر را بر ای تهاجم به ملتهای برتر اماده می کرد.
.متاسفانه آن زمان سایه غمبا ر و مستی آفرین ضعف بر حکومت هخامنشیها سایه افکنده بود .برای مثال داریوش سوم در حالی پادشاه شده بود که باگوس نامی– خواجه یونانی حرمسرا – او را شاه کرده بود تا خودش همه کاره باشد.
می گویند فیلیپ دوم به تحریک ایرانیها به قتل رسید که مدارک این حادًثه تایید شده نیست و اسکندر جوان 20 ساله به جایش نشست.
داریوش سوم که به «دارا» معروف بود، با توجه بهوحضور باکوس در درگاهش فکر می کرد که د
هیچ خطری اورا تهدید نمیکند.
با سکههای «پادشاه بزرگ» یونانیها هم از قبول پادشاهی اسکندر امتناع کردند و اسکندر درگیر یک جنگ داخلی شد که با خشونت تمام آن را سرکوب کرد و مثلا ً در «تب» هیچ مردی را زنده نگذاشت.
به اسکندر تلقین شده بود که بدنبال یک جنگ تروا ی دیگر باشد در بهار 334 قبل از میلاد، اسکندر در حالی که «ایلیاد» هومر را میخواند سوار بر کشتی شد و به سمت شرق حرکت کرد. اما اسکندر هیچ وقت از شرق برنگشت.غرش سهمگینی بر وجودش نشست که باعث شد در خاکی به آن حمله کرده بود سر به گور برد.
فجایع اسکندر مقدونی درایران مهد تمدن کهن
جنگ گرانیک (334 ق.م)
اسکندر همه بخش های به اصطلاح متمدن و نیمه متمدن اروپای آن روزگار تاریک را تسخیر کرد سوار بر اسب خود بنام «بوسیفال» شد ه و دد منشانه پا در مسیر شرق گذاشت.
اولین نبرد اسکندر با ایرانیها کنار رود گرانیک انجام شد. در این جنگ سپاه ایران شامل سواره نظام ایرانی بود که در خط مقدم بودند و پیاده نظام اجیر یونانی که ذخیره به حساب میآمدند.
ممنن، جنگ سالار یونانی به داریوش پیشنهاد کرد سپاه اسکندر را به داخل ایران بکشند و بعد راه تدارکات آنها را ببندند اما داریوش قبول نکرد.
ایرانیها این طرف رود گرانیک مستقر شدند و استراژی شان را روی حجم زیاد تیراندازی گذاشتند. اما پارمنیون، استراژیست سپاه اسکندر حمله مستقیم و گذشتن از رود را انتخاب کرد.
با این کار، صف تیراندازها به هم خورد.
خود اسکندر هم با حمله به قلب ارتش ایران و به قتل رساندن مهرداد داماد داریوش واز جلوی ایرانیهای در حالی که سوار بر همان بوسیفال منحوس بود فرار کرده بهسمت یونانیهای ذخیره در ارتش آنان رفت . آنها بسادگی شکست خورده و اسکندر جنگ را برنده شد.
متاسفانه بخت یاری نکرد چون بعد از این شکست ممنن تصمیم گرفته بود که ازمسیر دریا به مقدونیه حمله ببرد. زیرا آتنیها هم با او همراه بودند و ایران به این اقدام او امید زیادی بسته بود، اما ناگهان ممنن مرد و حمله او به سر انجام نرسید.
جنگ ایسوس
پس از اینشکست داریوش سوم ظرف یک سال سپاهی مرکب از ۶۰۰ هزار جنگجو ا
آماده ساخته و در ایسوس (در سوریه امروزی) منتظر اسکندر شد.
با توجه به آن که در یونان آتنیها شورش کرده بودند و اسکندر میخواست به کشورش برگردد. سپاه او خیلی اتفاقی با ایرانیها رو به رو شد.
محل جنگ یک دشت 2500 متری بود که برای لشکر بزرگ داریوش، زیادی کوچک بود. اسکندر هم دوباره با حمله مستقیم سپاه داریوش یک قمار دیگر کرد. سردارهای داریوش شجاعانه جنگیدند و حتی اسکندر را هم زخمی کردند،.
اما بار دیگر یک اتفاق بد شومی آورد و آن این بود که اسبهای سفید ارابه داریوش که بیشتر زیبایی داشتند تا توان رزمی، از بوی خون رم کردند و داریوش از ارابه افتاد. داریوش بلافاصله فرار کرد و با فرار داریوش روحیه سپاه از دست رفت.
اردوی ارتش غارت شد و مادر، همسر و دختر داریوش اسیر شدند. داریوش به اسکندر پیشنهاد صلح داد و خواست که تمام سرزمینهای غرب دجله را به او واگذار کند و دخترش استاتیرا را هم همسرش کند. طبیعی است که اسکندر جز مورد ازدواج با دختر «پادشاه بزرگ»، باقی شرایط را قبول نکرد. بعد از جنگ ایسوس، اسکندر به لبنان حمله کرد. شهر صیدا حضور او را پذیرفت اما مردم صور هفت ماه جلو سپاهیانش مقاومت کردند.
بعد از فتح صور، اسکندر همه مردم این شهر را قتل عام کرد. غزه هم ۲ ماه اسکندر را معطل کرد اما مصریها که از تسلط ایرانیان بر خودشان دل خوشی نداشتند، بدون مقاومت تسلیم شدند. کاهنهای مصری اسکندر را به معبد آمون بردند و او را پسر خدا نامیدند.
جنگ گواگمله (331 ق.م)
اسکندر با خیال راحت از مصر به سمت ایران حرکت کرد، از سوریه گذشت و وارد بینالنهرین شد. از دجله هم رد شد و به دشت گواگمله (جایی نزدیک شهر موصل امروزی) رسید. داریوش یک بار دیگر در برابر او صف آرایی کرد. تعداد دو سپاه مثل دو دفعه قبلی کاملا ً نابرابر بود؛ ۴۸۰ هزار ایرانی در برابر ۴۷ هزار یونانی.
این بار دشت گواگمله هم برای ارتش تیرانداز و ماهر داریوش جای خوبی برای مانور داشت. اما باز هم داریوش ضعف فرماندهیاش را نشان داد. او تمام ارتش را در یک خط صاف سازماندهی کرد؛ برعکس اسکندر و سردارانش که با آرایش مثلث اسپارتی، ارتششان را به سه قسمت تقسیم کردند و نوک مثلث که خود اسکندر هم در آن بود، باز با حمله مستقیم به قلب سپاه، جایی که داریوش در آنجا بود، باعث وحشت او شدند. داریوش دوباره فرار کرد و فرار او باعث به هم ریختن سپاه ایران شد. اسکندر تا چند فرسخ داریوش را تعقیب کرد؛ بعد هم بدون دردسر به شهر باستانی بابل رفت و آن شهر را بدون هیچ زحمتی تصرف کرد. بابل جایی بود که کورش بعد از تصرف آن، بنیانگذاری «امپراتوری» را اعلام کرد.
جنگ دروازه پارس (330 ق.م)
بعد از بابل، اسکندر به شوش رفت و بدون هیچ مقاومتی خزانه را خالی کرد. بعد هم راه افتاد به سمت تخت جمشید. سر راه با سپاه آریوبرزن رو به رو شد. دیگر از داریوش و تاکتیکهای غلطش خبری نبود. برای اولین بار، این ایرانیها بودند که تعدادشان کمتر از یونانیها بود.
آریوبرزن با ۲ هزار سرباز در برابر ۱۷ هزار یونانی در جایی نزدیک یاسوج، دو هفته مقاومت کرد. اسکندر با او همان کاری را کرد که ایرانیها در ترموپیل کرده بودند. سپاهش را فرستاد کوه را دور بزنند و از پشت به آریوبرزن حمله کنند. آریوبرزن هر چند شکست خورد، اما برای اولین بار اسکندر بیشتر از ایرانیها تلفات داد ( 4 هزار نفر در برابر 600 نفر ). داریوش فرار کرد و در جایی نزدیک مغان مرد. اسکندر بعدها دستور داد تا داریوش را در تخت جمشید دفن کنند، همان جایی که خودش بعد از فتح، آن را به آتش کشیده بود.
جنگ صخره سغدی ( 327 ق.م )
این آخرین مقاومت ایرانیها بود. اسکندر «پادشاه بزرگ» را شکست داده بود اما هنوز کسانی بودند که در برابر او ایستادگی کنند. در جایی در شمال افغانستان امروزی، بازمانده سپاه هخامنشی به فرماندهی سردارانی که حتی اسمشان هم در تاریخ ثبت نشده جنگیدند و تا آخرین نفرشان کشته شدند.
از آنجا که غرور همه وجود اسکندر را گرفته بود ژنرال جنگیاش، پارمنیون را کشت و از آن به بعد در هیچ جنگی پیروز نشد؛ تازه تمام شهرها و ایالتهای سابق ایران هم سر از تابعیت او برداشتند. اسکندر برای آرام کردن مغلوبانش که سر به قیام برداشته بودند از هند برگشت. از آن پس به ادمکشی جنون آمیز تن در داد و تا توانست مردم بی گناه را کشت تا آن که به ورطه بیماری شدید و زجر کش افتاد. وقتی به شتاب کالسکه حامل بدن نیمه بیهوش او را از شرق ایران به جنوب ع
غربی بودند و می خو استند او را به مقدونیه ببرند فرشته مرگ روح اش را از درون بدنش چنگال کش کرد و در اطراف مرز امروز ایران با عراق به هلاکت رسید.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف